بسم الله الرحمن الرحيم


 


دوباره همان پرده ي سياهي که تمام اين يک ماه ، گاه و بي گاه دنياي رنگي مقابلم را مي يد ، براي چند ثانيه خود نمايي کرد . مي دانستم ماندنم به اين معناست که تا پايان درد ِ سري که افتاده بود به سرم و ميهمان يکي و دو ساعت نبود بايد بمانم . مي دانستم اين سياهي هشدار است . يک چشمه است از رنگي بالاتر از اين سياهي که در راهي منتهي به من دارد نزديک مي شود . حرفم را سريع بريدم ، تمامش کردم . دستم را تکيه گاهي کردم براي تني که اين روز ها نايي برايش نمانده بود ، آمدم بلند شوم . دنيايي دور سرم چرخيد و چرخيد و چرخيد ، پرت شدم درست روي همان صندلي مطب . مي خواستم زودتر بروم . مي خواستم فرار کنم . ترجيح مي دادم سرم روي شانه هاي في ماشين بگذارم تا اينجا . ترجيح مي دادم سرم را محکم به ديواره هاي سرد و آهني ماشين بکوبم تا ديوار هاي گرم گچي اينجا . دلم مي خواست اين اپليکيشن لعنتي لفتش ندهد . زودتر يکي بيايد و مرا بردارد و ببرد . زودتر بنشينم روي صندلي عقب ، کز کنم و روسريم را تا زير چشمانم بکشم و صورت به رنگ گچم را زير چادرم پنهان کنم . آرام پاهايم را روي زمين فشار دهم ، دندان هايم را به هم بسايم و کسي نباشد تا مرا ببيند ، تحليل کند يا کمک کند . زودتر مي خواستم برم نزديک آب سرد کن ، ادويل هميشگي را از کيفم بيرون بياورم و بخورم . زودتر مي خواستم تمام شود .  اين همه فکر در سري که هشدار آشفتگي داده بود مي چرخيد و مي چرخيد و مرا مي چرخاند و مي چرخاند . بلافاصله دوباره دستم را تکيه گاه کردم . اين بار دست هم نايي نداشت . به زحمت اما سريع بلند شدم . دختر موقر و متين روي صندلي مطب ، حالا پاهايش را يکي جلو و يکي عقب گذاشته بود تا نيوفتد . دکتر مي گفت آن استيبل ِ آن استيبلي . ! سال هاي دور که فاصله اي تا تافلم نمانده بود ، زبانم خوب بود . الان را نمي دانستم ؟! فقط يک حرف مدام در سرم تکرار مي شد . آنطور که يادم بود آن استيبل مي شد نا پايدار . زبانم با اينکه خاک گرفته بود اما گويا هنوز هم بدک نبود . پزشکي را نمي دانستم . اينکه در پزشکي اين اصطلاح به چه معناست و به چه کساني اطلاق مي شودرا نمي دانستم ، نمي خواستم هم بدانم . فقط مي دانستم اين روز ها حالم خوب نيست ، اصلا خوب نيست . 


از يک ماه قبل به من گفته بود تا سه شنبه اي که فرداست برويم به پارک مورد علاقه اش و درست در همين سوز سرد زمستان ، از او عکس بگيرم . از خودم بدم مي آمد . از اين همه توانايي که هرکس آويزان يکي شان بود ، نفرت داشتم . دلم مي خواست فقط هيچ کاري نکنم . دلم مي خواست مغزم را در بياورم و بگذارم در کشو ي ميز بالاي تختم و هيچ کاري نکنم ، هيچ کاري . ! اما به او قول داده بودم . همه چيز در سرم مي چرخيد و اين دردي که هر ثانيه با صداي بلند تري به ورقه ي مچاله شده ي مسکن در دستم مي خنديد ! تا فردا خدا بزرگ است . امروز را به سر کنم ! دست خودم نبود ، آنقدر سرم را به اطراف کوبيدم تا اين درد ساکت شود که راننده ترسيده بود . برايم آب آورد و چه خوب مي شد اگر مثل درد هاي قبلي فردا را هم مي ماند ! آن وقت با نفرت کمتري از دست هاي توانمندم مي توانستم بگويم درد دارم و نمي آيم .


چشم هايم را که باز کردم ، صبح شده بود . نقاب خنده ي هميشگي را برداشتم ، گذاشتم روي تمام زخم ها و کبودي ها . دوربينم را در کيفش گذاشتم و کيف خودم را در دست گرفته و راه افتادم . مي خواستم کمي رانندگي کنم . مي خواستم کمي تنها باشم . يک ساعت و نيم زودتر راه افتادم و خيابان هاي بي رحم شهر را گشتم و هي بلند بلند گريه کردم . 


بام تهران ؛ خب . يک ساعت زودتر رسيده بودم . با خودم کمي قدم زدم . کمي فکر کردم . کمي عکس گرفتم . عکس هايي که دلم مي خواست . عکس هايي که قرار نبود تحويلشان دهم ! عکس هايي که کسي از من نخواسته بود . ! چه حس غريبي . ! ساعت قرار که رسيد ، تماس گرفت تا پيدايش کنم . نيم ساعتي درگير بوديم تا همديگر را پيدا کنيم . مي گفت يک جاي خوب براي عکاسي گير آورده و نشسته آنجا و نمي خواهد از دستش بدهد  .مسيري را مي رفتم که او راهنماييم کرده بود . نگاهم به پايين بود ، درست به دست هايم .


آلاچيق درست با يک پياده روي نيم ساعته از ماشين من بود . ديدمش ، دست تکان داد و محکم پريد در بغلم . يکهو صدايي بلند شد ؛ امشب ، شب شادي و جشن و سروره ! 


چشم هايم را باز کردم ، آلاچيق پر بود از ريسه هاي رنگي ، يک اسپيکر ، يک کيک و چند جعبه ي کادو با يک قفس . به دست هايم نگاه مي کردم ، مي لرزيدند اما گرم بودند . 


از پشت ، گرماي ديگري حس کردم ، برگشتم . دوستي چندين و چند ساله ي من و ماهي برمي گشت درست به جايي که پري در خواب هم نمي ديد . چطور با او هماهنگ کرده بود ؟! چطور بخشي از وجودم را کشيده بود اينجا پيش نيم ديگرش ، پيش خودش . پيش من . 


آسمان تهران ابري بود ، باد مي آمد . باريد . طوفان شد . بند و بساطمان را جمع کرديم و رفتيم درست گوشه ي سمت راست يک تونل پهن کرديم . گوشي چند ميليوني ام ، حالا خاموش شده بود . ساجده ، بعد مدت ها از ته دل مي خنديد . نگران لباس هاي گرانش نبود ، روي زمين نشسته بود و داشت در همين ليوان هاي پلاستيکي سرطان زا ، نسکافه مي خورد . رهگذراني که مي رفتند ، خاکستري بودند . بي تفاوت اما ما کافي بود تا يک موتور از کنارمان رد شود ، غش مي کرديم از خنده . ميان اين آدم هاي خاکستري بودند آدم هاي رنگي که نه مرا از قبل مي شناختند و نه اصلا مي دانستند جريان چيست اما تبريک مي گفتند ، با ما عکس مي گرفتند و رنگ بيشتري پخش مي کردند به اين روز . 


بعد مدت ها ، ساجده خنديد .


از ته ِ دل . 


_____


+ دمتون گرم :) خب ؟!


+ دلم تنگ شده ، براي بي دغدغه نشستنمون کنار تونل و تولد خوندن ، خنديدن و دست زدن . براي با فشفشه سوزوندن لباسامون . براي فندک گرفتن از عابرا که شمعا رو روشن کنيم . براي تک تک ثانيه هاش


خدايا ، بودنت براي من بهترين نعمته . بودني که گاهي با آدماي اطرافم بهم يادآوريش مي کني . آدمايي که رنگ تو رو دارن و عطر تو رو پخش مي کنن به کل زندگيم .


شکرت 


+ اينکه آدم ياد کسي باشه ، با ارزشترين هديه است حتي اگه آلاچيق و ديوونه بازي همراهش نباشه . پيام هاي تبريکتون ، پست ها و استوري هاتون ، خنده هايي رو روي لبم آورد که هيچ وقت نميشه تکرارشون کرد . يه حس قشنگ . ممنونم 


#س_شيرين_فرد


 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شبکه مجازی مهندسی کامپیوتر pasoue المکتبة الأهوازیة للکتب المصورة pdf پروژه نظم مدرسه دارا شبکه ها ی Adhoc و حسگر بی سیم سامانه تجارت جهاني کام ورزش - سلامتي دستگاه تصفیه هوا زودپز