بسم الله الرحمن الرحيم
از راه پله ها که پايين مي آمدم ، صدايي آرام آرام ، التماس کنان خودش را تا مجراي گوش بالا مي کشيد صدايي که هر آن با نزديکتر شدن من به در شدت مي يافت . صدايي بلند و ناله گونه درست پيش پاي من ، وقتي در را باز کردم به اوج خود رسيد . بالاي درخت ، گربه ي سفيد رنگ کوچک کوچه ، آويزان مانده بود . پاهاي عقبش معلق در هوا و چنگال هاي پاهاي جلويش به چوب درخت جواني که به تازگي ده دوازده سال در آنجا کاشته بودند ، التماس مي کرد .
صداي گربه اي حزن آلود ، فضا را پر کرده بود . به زير درخت رفتم ، قد من آنقدري بلند نبود که دست هايش را بگيرم و به آغوش گرمي و بعد به آرامش زمين مهمانش کنم . کوچه را نگاه کردم ، نه رهگذري ، نه عابري و نه حتي پرنده اي . تنها صدايي ناله اندود به گوش مي رسيد و بس .
من مي دانستم ، تمام آن هايي که در چهارديواري هاي سرد و سنگي خود را حبس کرده بودند و داشتند خود را مجاب به انکار اين التماس مي کردند هم مي دانستند ، همه مي دانستيم که گربه ، گربه است ! حتي اگر از ده متر هم پايين بيوفتد ، اتفاقي براي او نخواهد افتاد . من مي دانستم ، عابران و رهگذراني که نبودند ، مي دانستند حتي خود صاحب صدا هم مي دانست .
ايستادم پايين درخت ، دست هايم را به سمتش گرفتم ، صدايش کردم ؛ صدايي که شايد تا به اين همه سال درد و لگد خوردن در خيابان نشنيده بود ؛ پيشي ملوسي ! خوشگل جان من . بيا ، تو ميتوني .
ايستاده بودم پايين درخت و محبت دريغ شده ي سال هايي که گرد خيابان به خود گرفته بود را نثار او مي کردم . محبت دريغ شده از من ، محبت دريغ شده از او . آغوشي باز کرده بودم با همان دست هاي سرد لرزانم . آغوش باز کرده بودم تا گرمش کنم ، تا گرمم کند ، تا ديگر درد بي کسي روحش را نخراشد ، روحم را نخراشد ؛ پيشي نازي ، بپر . تو مي توني !
زير درخت ايستاده بودم و با او حرف مي زدم ، انگ ديوانه ؟! مهم نبود ! مهم او بود مهم من بودم . زير درخت ايستاده بودم و دست هاي کوتاه از دست هايش را دراز کرده بودم و صدايش مي کردم . حالا آن صداي ناله اندودِ حزن آلودِ التماس آميز ، شده بود صدايي محکم . استواري صدايش ، استواري روحش را مي فهميدم ، از تمام آوايي که با جان سر مي داد مي توانستي بخواني ؛ ايمان و يقيني را که به او حاصل شده بود .
پريد .
چقدر شبيهش بودم ، چقدر شبيهش هستم مادامي که مانده ام معلق ميان زمين و آسماني که قهري به طول چند صد متر نرسيدن را شروعي کرده اند به آغاز ازل !اينکه اينجا چه مي کنم نمي دانم ، فقط مي دانم به همان آغاز ازل مرا انداخته اند درست در همين ميانه ي آسمان ، جايي ميان سقوط و پرواز . دست هاي لرزانم با تمام قوا التماس چوب درخت نه چندان جوان زندگي مي کند ، پاهايم آويزان و سرد ، بي حس شده اند . دست هايم ديگر ياراي نگه داشتن اين جان را ندارند ! مي خواهم چشم هايم را ببندم ، هوا را نفس بکشم ، عميق و عميق . بار تمام اين سال ها به چنگ و دندان کشيدن جان نيمه جانم را از دوش دست هايم بردارم ، مي خواهم چشم هايم را ببندم ، مي خواهم زمين را بغل کنم . ! ديگر بريده ام از اميد صدايي که به گوش رسد و جرات پروازم دهد ، مي خواهم بپرم . با تمام وجود .
#س_شيرين_فرد
درباره این سایت