بسم الله الرحمن الرحيم


 


 


خيس بود . توان تکان دادن دست هايم را نداشتم اما حسش مي کردم ؛ خيس بود . تکه هاي ريز خاک و گرد جمع شده ميان رد پرنيان نازک آب ، نوک دست هايم را نوازش مي کرد . هنوز آنقدري هوشيار نبودم که سوالي بپرسم ؛ چرا ؟! کي ؟! چطور ؟! هوشياريم به همان حد يک تعجب عجيب بلاتکليف مانده بود ؛ خيس است ! 


به سان بيداري پس از يک خواب طولاني و عميق ، از فضا و مکان جدا شده بودم و مدتي زمان مي برد تا دوباره به اين دنياي فاني پيوند بخورم ، اين را خوب مي دانستم و صبوري را خوب تر اما سياهي کلافه ام کرده بود . مگر يک پلک چشم چقدر وزن دارد که مرا ياراي تکان دادنش نبود . در ميان عجز  ِعميق توام با ترس ، در سياهي محض ِ بسته بودن چشم هايم درست به ميانه ي آنکه مي فهميدم ، حس داشتم ، مي شنيدم دردي عميق تر و شديد تر دويده بود به جان پاي چپ و کمرم . شدت درد ، محل دقيق زانوي چپم را به من هشدار مي داد . مي شنيدم ، درد مي کشيدم اما نمي ديدم اما  دست هايم تکان نمي خوردند ، اراده مي کردم ، سعي مي کردم و با تمام وجود پيام حرکت را در سلول به سلول بدنم حس مي کردم که دارد دست به دست ، گوش به گوش ، سينه به سينه مي چرخد تا يک عضله ي ساده را به حرکت در آورد اما نه ، حرکتي نبود ، فقط درد بود و درد . تمام توانم را ، تمام قوايم را از دانه به دانه ي سلول هاي تنم جمع کردم در گلويم تا فرياد شود ، نشد . حتي زمزمه اي هم نشد ، اصلا قوايي مانده بود که فرياد شود ؟! داد شود ؟! بيداد شود ؟!


مسخ محض ، فرصت خوبي براي شبيخون فکر هايي که تمام اين مدت تمام توان ساجده را خرج سد کردن راهشان کرده بودم تا مبادا لحظه هاي زندگي ساجده اي ، بالاتر از سياهي رنگ شود اما حالا ، اصلا ساجده اي مانده بود !؟


دوباره همت کردم ، حرکتي به آرامي در انگشت هايم حس مي شد . حالا ديگر تاريک نبود ! تار بود . جنسش ، جنس تاري ِ زماني که از قصد عينکم را نمي بردم تا جهان را ، مردم را نبينم هم نبود ، تار تر بود اما هر چه بود بهتر از سياهي بود . هاله هاي اطرافم را مي توانستم تشخيص دهم ، فرش ، کابينت ها ، سينک . کمي گردنم را حرکت دادم ، دردي که به جان کمرم بود ، شديد تر شد . کم کم داشت اين جهان همان هيبت رعب آور خويش را پيدا مي کرد . مثل هميشه . جهاني درد ، ترسناک و سرد . تصوير جهان ميان قاب چشم هايم دوباره برگشت به همان جنس بي عينکي ، همان چشم هاي خودم . چيزي به خاطر نمي آوردم . فقط  به خاطر داشتم اين چشم هايم يک لحظه گفتند ببخشيد ، و همه جا را سياه کردند . نشستم . از روي سکوي آشپزخانه که ارتفاعش ميان سالن و آشپزخانه تفاوت ايجاد مي کرد ، پرت شده بودم روي طي ِ سطلي کنار سکو . شکسته بود ، شکسته بود و آب گل آلود ِ تمام اين مدت اثاث کشي خانه را برداشته بود . نمي توانستم بلند شوم ، حرکت مي کردم اما ناي بلند شدنم هم در کنار درد شديدي که بود ، نبود . فرش ها خيس شده بودند ، خانه داشت کثيف ميشد . از درد به خود مي پيچيدم  حتي توان برداشتم طي و خشک کردن نبود ، فرياد مي زدم و با همان درد نهايت کاري که مي توانستم را انجام مي دادم ، در آوردن تک تک لباس هايم و پهن کردنشان روي آبي که ريخته بود تا خشک شوند . چقدر رنگ قرمز ِ خونابه اي که از زخمم به بيرون فوران مي کرد ، به آبي مانتويم مي آمد ! 


 


" خيلي خوبه که تنها زندگي مي کني ! کاش من هم جاي تو بودم . " 


اين را بار ها و بار ها شنيده بودم . اين را بار ها و بار ها شنيده بودم و حالا پتکي شده بود که هر لحظه با صداي هر کدام از افرادي که اين جمله را يکي از حسرت هاشان بيان کرده بودند ، بر سرم کوبيده مي شد . 


در ميان اين خيلي خوب ِ تنهايي ، حالا من بودم . من ِ که نهايت مديريت بحرانش درآوردن لباس هايش براي خشک کردن اطرافش بود . من ِ زخمي و کبود و خونين که کسي نبود حتي از من بپرسد ؛ خوبي ! چه رسد که دست مرا بگيرد ، بلندم کند ، ناز اين نوزده سالگي ِپير را بکشد و مرا شربتي مهمان کند ، زخمم را پانسمان کند .  اين تنهايي ِ خوب ، عجيب بي رحم با من تا کرده بود . هوا تاريک شده بود ، چه مدت چشم هايم بسته بود ؟! شامي که نپختم را چه کنم ؟! فرش کثيف و خوني را چطور تميز کنم ؟! چطور بلند شوم و لباس بپوشم ؟! مي توانم حمام بروم ؟! تکه هاي شکسته ي طي و آبگير في اش را چه کنم ؟! سهم هر قطره اشکي که ميان خونم خود را غرق مي کرد ، يک سوال بود .  اگر اين آبگير استيل شکسته ، پس چه بلايي سر من آمده ؟! امروز قرار بود آشپزخانه را تميز کنم حالا چکار کنم ؟! ظرف هاي نشسته را چه کنم ؟! جاروي نکرده را ؟! اين تنهايي خوب ، با هر بغض شکسته ي من يک ارمغان ، تحفه مي کرد و يک درد بر درد هايم مي افزود و بس . !


" خيلي خوبه که تنها زندگي مي کني ! کاش من هم جاي تو بودم . " 


نگاهي به اطراف کردم . بايد مواظب احوال ساجده اي مي بودم ، کار هايش را مي کردم ، نازش را مي کشيدم ، شربتي مهمانش مي کردم ، زخمش را پانسمان مي کردم ، شامش را مي پختم ، فرشش را تميز مي کردم ، لباسش به تن مي کردم ، حمامش مي بردم ، تکه هاي شکسته ي طي و آبگير في اش را جمع مي کردم ، مي ديدم اين آّبگير استيل چه بلايي سرش آورده و آيا جدي است ؟! آشپزخانه اش را تميز مي کردم و ظرف هايش را مي شستم و جاروي خانه اش را مي زدم و بعد رويش را مي کشيدم و آرام مي خوابانيدمش . ، سخت بود و در تاريخ ، هيچ چيز ارزشمندي آسان به دست نيامده بود . نگاهي به اطراف کردم . سهل ترين مسير حمام بود . تنش را به خود کشيدم و زير  دوش حمام نشاندمش ، شير را باز کردم . آب بود که خيسش مي کرد . آب بود و آب . با تمام درد ، فرياد مي کشيدم و گريه مي کردم و کش و قوسي به خود مي دادم تا قوطي خالي شامپو را از داخل سطل حمام  بردارم . يک دور ، آبي درش چرخاندم و بعد صبر کردم تا نيمه آب شود . به او خوراندمش . خوراندمش تا بتواند روي پا بايستد . کمي چشم هايم را بستم ، چشم هايم را بستم و به سان ملک مامور شمارش دانه هاي آب ، قطره قطره آبي که بر سرم مي ريخت را شماره مي کردم . قطره قطره شماره مي شدند ، روي تنم ليز مي خوردند و در حاليکه ساجده ي نشسته ي چشم بسته را تماشا مي کردند ، خاک و خون از او مي شستند . کمي نشستم ، کمي نشستم و صبوري اي که خوب بلدش بودم تکليف کردم . صبوري به حال بهتر ساجده . بلندش کردم . نازش کشيدم ، فرصت شربت نبود که حالت تهوعي سراسر وجود ساجده را فرو خورده بود . زخمش را بستم ، شامش را روي گاز آماده گذاشتم ، فرش را آبي زدم و گل آلود روي زمين را تميز کردم . تکه هاي شکسته را برداشتم ، جارو زدم ، آشپزخانه را تميز کردم و ظرف ها را شستم . از ترس تکرار اتفاقي که افتاده بود ، به اجبار نيم جرعه اي شربت به او خوراندم و بعد مانتوي سرخابي اش را تنش کردم ، روسري اش را به سر کردم و راهي پروژه ي جديد اين روز هايش کردمش . 


درد شديد کمر و زانويم ، اجازه نمي داد تا مثل هميشه سريع راهرو ها را طي کنم اما نهايت سعيم را مي کردم تا لنگ لنگان راه نروم و دستي به ديوار نگيرم . به محض اينکه در زدم و در را باز کردم ، مدير مجموعه صدايش را بلند کرد : " نگاه کنين ، مثل همين خانوم شيرين فرد ! قوي ، با نشاط ، با شور و انگيزه ، هميشه هم مي خنده و من نديدم تا حالا رنگ تيره بپوشه ! به نظر من اون خوشبخت ترين دختر جهانه که داره از درسش ، کاري که مي کنه و خلاصه کنم زندگيش لذت ميبره ! " 


خنده اي کردم ، خنده اي کردم وبا چشم هايم بازتاب خنده ي خوشبخت ترين دختر جهان را در شيشه ي ميز کنفرانس بوسيدم . 


___


+ پ.ن 1 : از سري چيز هايي که مردم در مورد خانوم شيرين فرد نمي دونند و نمي تونند فکرش رو بکنند ! 


+ پ.ن 2 : من مي دانم تو چه دردي کشيده اي ، مي کشي . از دردي که خواهي کشيد خبر ندارم فقط مي دانم سهمگين است ، سهمگين و سهمگين 


+ چرت و پرت زياد نوشتم ؟! براي سبک شدن خودم نوشتمش براي اينکه فقط دلم مي خواست يکي بدونه من اون روز با چه وضعي رفتم ، چه اتفاقي برام افتاد . اتفاقي که مشابهش هر روز به طرق مختلف برام ميوفته و تهش بايد تو سينم حبسشون کنم . 


#ساجده_شيرين_فرد


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بیمه شخص ثالث سکوت! بلاگ پایه هشتم حلی یک دوره ۳۵ باورنیوز Darkob چاپ پلاستیک نایلون نایلکس سلفون مشهد آچیلان دکور shirazeziba همه چی موجوده تصویر جدید