بسم الله الرحمن الرحيم


 


براي من طولي نکشيد ، به همان فاصله ي چشم بر هم زدن ِ سر تکيه کرده به شيشه هاي سرد ِ پژوي نوک مدادي رنگ سرويس مدرسه ، تا درب دبيرستان بود . همان صبح هايي که هميشه ما زودتر از همه مي رسيديم ؛ شش و بيست و پنج دقيقه ! همان وقت هايي که گاهي درب دبيرستان بسته بود و ما روز ِمدرسه را افتتاح مي کرديم . همان صبح هايي که يکي در ميان من در صندلي عقب ، وسط مي نشستم و مبينا و پرنيان سرهاشان را به شانه ام تکيه مي دادند و تا رسيدن ، چرتي مي زدند . همان روز هايي که صبحش گاه گاه قرار مي گذاشتيم کمي زودتر برويم و در طباخي ِ سر کوچه ي مبينا ، خاطره بسازيم . براي من همين قدر طول کشيد ، به چشم برهم زدن بيداري چرت خانه تا مدرسه !


اما اگر از ديگران بپرسيد ، مي گويند شروعش از همان دوران راهنمايي بود ، همان جا هايي که بچه ها تک به تک اشکال هاشان را از او مي پرسيدند ! معلم نمي آمد ، کلاس دستش مي دادند ، خانه ي دوستانش مي رفت ، خانه شان مي آمدند و درس توضيح مي داد ، همان جايي که معلم ايستاد و گفت ؛ ساجده ! ظاهرا تو بهتر توضيح ميدي ، ميشه اين مسيله رو براي بچه ها تو حل کني ؟! همان جايي که بعد از حل و توضيحش ، بچه ها ايستادند ، کف زدند . ! از ديگران بپرسيد ، مي گويند اين تازگي ،  مدت هاست در او جوانه زده ، رشد کرده و حالا سال به سال دارد تنومند تر مي شود ، نهال کوچک شوق تعليم و تعلم  . 


رسمي اش را بخواهيد مي شود يک چيزهايي حدود دو هفته از کنکور نود و هفت ، ميانه هاي تير ماه . جايي که ساجده به عنوان دانش آموزي موفق بنا شد کنار بچه ها باشد . چشم بر هم گذاشتيم ، ساجده اي که روزي در سرويس مدرسه و دانش آموز اين مسير را طي مي کرد ، حالا معلمي بود که همان مسير را با ماشين خودش رانندگي مي کرد . طولي نکشيد که " ساجده " ها بدل شد به " خانم شيرين فرد " ، " دخترم " ها شد " همکار " ، طولي نکشيد ؛ بزرگ شدن ، قد کشيدن . ! اما هنوز آنقدر ها رسمي نبود ، جدي نبود . داستان درست وقتي جدي شد که ساجده اي که چند شب پيش به قصد جانش تا توانسته بود قرص خورده بود ،درست وقتي ساعت يک و چهل دقيقه بود و دو زنگ بچه ها مي خورد ، درست وقتي که صبح ، نيمه جان ،  تماس گرفته بود و گفته بود به کلاس هاي دوشنبه اش نمي رسد ، به حس تعهد و چشم انتظاري بچه ها  بعد از مرخص شدن ِ به اصرار خودش از بيمارستان ، به سمت مدرسه آمد . بچه ها توي راهرو جمع شده بودند ، مي رفتند ، مي آمدند ، منتظرش بودند ! باورش نمي شد ، تا او را ديدند ، دختر ها پريدند در بغلش ، چادرش افتاد ، کيفش هم . ! حس وصف ناپذير زندگي ، آن هم درست بيخ گوش دعوت نامه اي که خودش با دست هاي خودش براي مرگ نوشته بود . بچه ها بغلش کردند و تمام ده پانزده دقيقه ي تا زنگ را سراپا گوش ايستاده بودند . 


همان دوشنبه ، درست در همان راهرو ، داستان جدي شد . داستان ، شد داستان ِ خانم شيرين فرد ! خانم شيرين فرد که بايد براي دختر هايش ، براي پسر هايش زنده مي ماند . شد داستان ِ آنکه تا برسند به آنچه مي خواهند ، به آنچه در عالم ذر به خاطر آن بله گفته اند ، ساجده بايد بماند ، بايد بجنگد . پيش از رسيدن به خانه يک سري به شهر کتاب زده بودم . حالا روي ميزم ، چند پوشه به رنگ ها و طرح هاي مختلف و  خودکار آفتابگردان و هويج و اتودي زرد رنگ ، کنار آن يورو پِن ِ خشک ِ مشکي ِ مات ِ نوک طلايي جا خوش کرده بود . معلمي راهي است که انتخابش مي کني براي زنده بودن . معلمي شيوه ي زندگي است و نه شغل ! من انتخاب کرده بودم تا چطور کنار بچه هايم بمانم ، مهر تاييدش زدم ، خودکار هويجم را برداشتم ؛ براي تمام دختر هايم ، براي تمام پسر هايم . 


#ساجده_شيرين_فرد 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

success98 فیلم-اهنگ-سریال مهربانی هست فرکتال صبا میثاق با شهیدان bn رضا بهزادی JOKESSTAN همه چیز دان حفاظ دماوند