بسم الله الرحمن الرحيم
در خانواده ي ما خريد جنس دست دوم معنا ندارد ، چه لباس باشد و چه گوشي و لب تاب و ماشين . از کودکي تا به حال ياد ندارم چيز دست دومي را حتي در دست گرفته باشم ، از کودکي تا به حال هم ياد ندارم که در خانه ي ما ماشين حتي در سطح معمول جامعه ، جا خوش کند . هميشه در بهترين حالت بوده ايم ، کمي بالاتر از متوسط جامعه . حالا بابا گفته بود تا به سر خيابان بروم ، از ماشين پياده شد ، يک پرايد مشکي دست دوم ، براي مني که هميشه روي تودوزي چرم ماشين کره اي پدرم خنکاي کولر را حس مي کردم ، يک پرايد دست دوم مدل هشتاد و شش حکم فحش داشت ! يک فحش بد . بابا اما مي خنديد ؛ ماشين اول پرايد دست دوم ! حالا با خيال راحت رانندگي کن .
خوشحال بودم ، اما ناراحت هم بودم . توي ماشين بابا نشسته بوديم ، من و مهدي ، من صندلي جلو بودم که بابا پرسيد ؛ ماشين چي دوست داري ؟
- ماشين که دارم .
- نه ، کلا !
- 206
- چه رنگي ؟
- آبي
به ضرب چند صدم ثانيه دستش داخل جيب پيراهنش فرو رفت و کاغذي را پرت کرد درست روي چادرم ؛ برگه پيش خريد يک 206 آبي رنگ تحويل سال آينده ، از همان آبي هايي که مي خواستم ؛ ميشه قفل فرمونشم آبي باشه ؟!
پنج شش ماه بعد که پرايد مشکي دست دومم خراب شد و بابا تهران نبود ، خودم مجبور شدم آدرس مکانيکي هميشگي پدرم را بگيرم و به آنجا بروم . ماشين را با فرمان هايي که به من مي دادند روي چال که پارک کردم ، پياده شدم . آمدم خودم را معرفي کنم ، صدايم را صاف کردم . مرد جوان خنديد ؛ سلام خانم شيرين فرد !
- من شما رو نديدم تا به حال !
چرخي دور ماشين زد .
- ميدونم ! بابا اين ماشين رو اول اينکه خريدن آوردن اينجا تا من کلا سرويسش کنم ، صافکاري ، رنگ ، پوليش ، تعويض لنت و صفحه کلاج و خلاصه همه چي ، مي گفت اين ماشينو براي دخترم خريدم ، نمي خوام اينجوري ببيندش . روز اول خيلي ماشين داغون بود ، مي گفت مي خواد وقتي سرپا شد ماشين ببينينش که خوشحال شين .
خنديدم . خنده ام از آن خنده هايي بود که با هر ضربانش ، يک حبه قند در دل آب مي کردند و بس .
چند ماه آن طرف تر درست وقتي ماشين 206 آبي رنگم آمده بود ، با بابا حرفم شد . از آن دعوا هاي شديد پدر دختري که پس لرزه هايش چند روز سکوت مرگبار بينمان بود . صبح شد ، بابا آمد و ماشين را برد براي تقويت در ها ، کور کردن قفل ها ، روکش کردن و خلاصه هرآنچيزي که 206 مرا 206 مي کرد ! وقتي به خانه آمد ، جعبه اي روي ميز سالن بود . بازش کردم ؛ يک قفل فرمان آبي رنگ . اگر اين عشق نيست ، پس چيست ؟!
#س_شيرين_فرد
+ کتاب مقدس ، بخش نانوشته ي پدر ها فرشته اند !
+ ما رابطه ي خوبي با هم نداريم ، يعني حتي تلفن هامون بيشتر از دو دقيقه طول نمي کشه ، تا حالا دو تايي مسافرت نرفتيم ، حتي دو تايي يه کافه هم نرفتيم اما بابا داره به روش خودش تمام تلاشش رو مي کنه من خوشحال باشم . حالم خوب باشه . نه فقط باباي من ، همه ي بابا ها . فقط کافيه ببينيم . همين
درباره این سایت