بسم الله الرحمن الرحيم


 


نگاهم خيره مانده بود به آينه ي وسط پرايد هاچبک کوچک وفادارم ، سريع خنده اي را که بيرون پريد به سرفه بدل کردم ، مشاور املاک ، مردي دومتري ، قوي هيکل با بالاتنه ي فرم چهارچوب در گرفته ي بدنسازي شده ، بيست کيلوگرم عضله ي خالص مازاد بر دويست کيلويي که خودش وزن داشت ،  مو هاي بلند فر خورده ي قهوه اي رنگ و ريش بلندي به رنگي يک پرده تيره تر بود . کنارش ، برادر صد و پنجاه کيلويي ام ، با يک متر و هشتاد و سه سانت قد ، ريش هاي بلند قهوه اي که در بعضي نقاط صورتش به مسي تغيير رنگ داده بودند ، موي کوتاه ، شکم برآمده و شانه هايي چهارشانه که نه ، هشت شانه نشسته بود و کنار اين دو مردِ چهار پنج ايکس لارج ، مرد ديگري ، مديوم طور در خودش فرو رفته بود . زانوان مشاور املاک دومتري ، چيزي با چانه اش فاصله نداشت و هر سه در هم چسبيده ، از گردن به پايين فلج شده و فرم عقب پرايد هاچبک مرا گرفته بودند .يک آن ، حس شديدِ مسافر کشِ خطي ِ خط ِ ترمينال تهران جنوب بودن مرا در خود پيچيد . احساس کردم هر آن است که يکي از اين سه تا ، چاقويي کشيده ، بيخ گردنم ، مرا تهديد به مرگ کند .  نگاهم را از آينه يدم اما همچنان خنده روي لبم مانده بود . مي خواستم بلند بلند بخندم ، بلند بلند بخندم به پرايد هاچبکي که ماشين اول دختري ناز و عزيز کرده و لوسِ بابايي با مانتوي برند گران قيمت و کفش هاي تخت چرم و روسري ميس اسمارتش بود و حالا بطور متوسط سيصد و پنجاه کيلوگرم غول بي شاخ و دم را عقبش بار زده بود و لايي کشان بلوار ها را رد مي کرد . با خودم عهد کردم تا اين سه مرد که به زحمت در اتاقک ماشيني به بزرگي سمند ، سه تايي و تنها جا مي شوند ، در عقب ماشين من در هم فرو رفته و از کمر به پايين فلج شده اند اينجا هستند ، آينه ي وسط ماشين را نگاه نکنم .


به سان کودتاي بيست و هشت مردادي ، ناگهاني برآن شديم تا رخت بر بسته و خانه ي قشنگ دنجمان را به تنوعي عوض کنيم . من ، ساجده ، و مهدي مسيوليت محدوده اي از شمال غرب تهران را عهده دار شديم و صبح روز بعد هر دومان در محدوده پخش شده و دانه دانه املاک ها را زير و رو کرديم . سر ساعت قرار و در محل قرار دانه دانه مورد هايي که پيدا کرده بوديم وارسي کرديم و سر انجام بهترين ها را برگزيديم ، هماهنگي هاي لازمه انجام شد و  به دنبال ولي مان رفته ، با ولي براي بازديد آمديم نه من مشاور هاي املاکي که مهدي با آن ها صحبت کرده بود را ديده بودم و نه او مشاور هاي املاکي که من با آن ها حرف زده بودم . به مورد هاي معرفي شده مي شناختيم مثلا همان دويست و بيست متر چهار خوابه !


طبيعتا اين اولين برخورد من با مشاور املاکي بود که چهار مورد مناسب داشت و اين به آن معنا بود که تا چهار خانه ، همسفر همديگر هستيم . اولش شک کردم ، عقب کشيدم . اين چهره ي مشاور املاک نبود ، بيشتر يک قاچاقچي خبره اي بود که اگر يک تکان مي خورد سه چاقوي زنجان اصل و چهار پنجه بوکس و دو تيزي از او به زمين مي ريخت و بنا داشت مرا زميني به آمريکا با محموله اي صد کيلويي از ترکيب هروئين و کراک و شيشه با جعل پاسپورت و شناسنامه رد کند . سلام کرد و به محض لب باز کردن ، گويي مرحوم مغفور دهخدا ، کمي ترکيب با استاد شفيعي کدکني و با چاشني محمد بن منور به مقدار لازم ، دهان به سخن گشوده و سعدي و حافظ و سنايي و خواجه عبد الله انصاري از بهشت ، صد درود و سلام نثار فرزند فردوسي که با جان از زبان پارسي پاسداري مي کرد ، کردند . با هر واژه اي که سخن مي گفت ، فردوسي خستگي بسي رنج برده در اين سال سي اش را ز تن در مي کرد و من ، مات و مبهوت اين جاينت و زباني به اين لفظ قلمي مانده بودم .


خانه ي اول نه خانه ي دوم ، به محض پياده شدن از ماشين و نفس راحتي که پرايد نگون بخت من زير بار چهارصد پانصد کيلويي زندگي کشيد ، صداي سگي به گوش رسيد . مهدي آرام به بازويم ضربه زد : هر روز با اين همسايه هه دعوا داريم .


زنگ را زديم ؛ پشمالوي سفيدي که يک مرد ريزنقش به آن آويزان بود ، در را باز کرد . من نگاهي به مهدي کردم ، نگاهي به مادرم ، نگاهي به مشاور املاک و داخل نرفته همه مان راه درب خروج را پيش گرفتيم :


-         مشکلي پيش اومد ؟! بي احترامي کردن ؟!


-         نه ! يه ذره با سگ و گربه مشکل داريم .


داخل ماشين ، درست وقتي از همديگر جدا شديم ، من و مهدي از خنده منفجر شديم و از آن لحظه عهد بستيم تا ديگر لااقل ما دو تا دنبال خانه نگرديم .


 #ساجده_شيرين_فرد


 


 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دبیران نسیم سفر آی نوتی Ricardy فروشگاه اندیشه فایل به رنگ چادرم دانلود فایل نمره ها آموزش جایگزینی گوگل مپ با ویز در اسنپ توریست یاب