بسم الله الرحمن الرحيم
يک ،
دو ،
سه . !
چشم هايش را بسته بود ، آرزويش را ، هدفش را ، آينده را مقابل همان چشم هاي بسته ، همان پرده ي سياه تصوير مي کرد ؛ يک ، دو ، سه .
از هواي اطراف نفس هايش را پر کرد ، اجازه داد تا سرب سنگين هواي خشمگين اين روز هاي تهران ، هواي آرام بي رحمي ها ، نامردي ها ، سنگ دلي ها و درد ها آرام آرام در ريه هايش جوانه زند ، سبز شود شکوفه کند ، بهار شود . هوا را به داخل قفسي محصور کرد که سينه نام گرفته بود و بي تابي کوچکي به قدرت حيات به ديواره هاي آن ، همچنان محکم و استوار ، ضربه مي زد . ضربه هاي معنا دار ،
يک
دو
سه
گويي معناي مورس هايي را بايد به عمري سي ، چهل ، پنجاه ، اصلا هر چند ساله ، هر چند سالي که هر کدام از سال هايش سي صد و شصت و پنج ، بيست و چهار ساعت ِ شصت دقيقه اي ِ شصت ثانيه اي بود و تمامش ، تمام تمامش فرصتي به معنا کردن ضربه هاي بي وقفه ي کوچک بي همتايي بود و او به سادگي ناديده مي گرفت ، اميد هر ضربه را که بدون مکث در هر جند ثانيه جريان داشت ، مي فهميد . چشم هايش را بسته بود ، چشم هايش را بسته بود و دست هايش آرام آرام لمس مي کردند ، بريلي که جانش کمي پايين تر از گردن ، مدام تکرارش مي کرد . ضرباني که زير انگشت هايش به نرمي خودش را به بالا مي کشيد ، لمس مي شد و سعي مي کرد تا پيامي دهد . که همان کوچک استوار ِ به قدرت حيات ايستاده ، مورس مي زد ، بريل مي نگاشت ، صدا مي کرد تمام اين سال ها . پيش خودش شمرد ؛ چند سال گذشته بود .
ساجده اي که نوزده سال تمام اين نشانه ها را جز قانون طبيعت و روالي تکراري نديده بود ، حالا چشم هايش را بسته بود . حالا مقابل تمام اين دنيا پرده اي سياه کشيده بود و داشت عشق مي خواند ، با خودش شمرد ؛ نورده ، هجده ، هفده ، شانزده ، پانزده ، چهارده ، سيزده ، دوازده ، يازده ، ده ، نه ، هشت ، هفت ، شش ، پنج ، چهار ، سه ، دو ، يک
هواي سينه هايش را تقديم برافروختگي جان هايي کرد که به اين ناآگاهي هرساله اشک مي ريختند .کيک خريده بود ، کيک خريده بود و براي خودش شمع روشن کرده بود . تقويم ها چيزي نشان نمي دادند ، مناسبتي که مکتوب باشد نبود اما گويي از اين پس ، يک روز متفاوت ، يک سِر ِ عظيم دويده بود به جاني که بيست سال تقاضاي شنيده شدن داشت ، سر ِ روزي که جز زادروزش ، زاده شد ؛ چشم هايش را محکم روي هم فشار داد ، لب هايش را غنچه کرد ، همان هواي سنگين ِ سربي ِ بي رحم ِ نامرد ِ پر درد حالا نقطه آغازي بودند بر ساجده اي که متولد شده بود . از پس همين سرب بي رحم سنگين نامرد ، سر بر خواهد آورد ، ساجده بلند خواهد شد .
چشم هايش را بسته بود ، همه جا را تاريک کرده بود . از پس پرده اي که ره آوردش سياهي بود حالا نوري جوانه داشت آرام آرام جوانه مي زد .
چِک ، چِک و چِک و چِک .
آسمان اشک شوق مي ريخت . قاعده ي لباس گرم و شال پشمي و کلاه و دستکش را دريده بود ، فورا همان چادر گلداري که با آن به ميهماني خدا مي رفت را به سر کرد ، خدا داشت براي تولد مهمانش اشک مي ريخت ، نبايد معطل مي ماند . پله ها را دو تا يکي به پايين دويد . آسمان شر شر مي باريد . دست هايش را باز کرد ، چشم هايش را بست ، کفش هايش را درآورد و پاي اش را تبرک اشک هاي آسمان کرد ، نفسش را حبس کرد و ساجده اي آغاز شد . !
#س_شيرين_فرد
درباره این سایت