بسم الله الرحمن الرحيم
شايد جان دخترک ، مُهر نيمه ي دوم دهه ي هفتاد خورده بود لکن با جنگ غريبه نبود . جنگ براي او هنوز ادامه داشت ! جنگ نمي خواست ، تحميلي بود ! توان دفاع نداشت ، مجبور بود با دست خالي ، مشت گره کرده و سنگ پرتاب کند . جنگ او لکن ، با تمام جنگي که هشت سال جان آدميان را به اواخر دهه ي پنجاه و اوايل دهه ي شصت درنوريده بود ، فرق داشت ! يک تفاوت عظيم .
جنگ او ، هشدار نداشت ! آژير قرمز و سفيد نداشت ، پناهگاه هم نداشت . به ناگاه شبيخوني و دخترک نازک جان آماده باش . ! وقتي موشک ها باريدن مي گرفتند ، خبر نمي دادند . دلشان مي گرفت و ناگاه مي باريدند درست بر تمام وجود او .
اين بار ، موشک ها ، هواي باران به سرشان زد . دخترک مثل تمام اين شش سال ، تنها بود . بي دفاع بود . راهي نداشت ! قيام کرد . قيام کرد . لباسش به تن کرد و سعي کرد تا از منطقه خودش را دور کند . آسمان تهران هم مي باريد ، شديد . ! آب گرفتگي هاي عظيم گوشه کناره هاي خيابان ها و دختري که فقط آمده بود مهماني ! يک دست لباس حرير تنش بود ، يک کفش پارچه اي و جورابي که نداشت . دلش خون بود . کيفش برداشت ، چادر به سر کرد و بي خداحافظي ميان باران شديد تهران ، دل به خيابان ها زد . تا به اتوبان حکيم برسد ، هرچند قدم پشتش را نگاه مي کرد . منتظر بود . آدمي است ! به اميد زنده است لکن کسي نبود ، کسي نگران او نبود ، کسي به دنبال او نيامده بود . او اين سال ها را سرباز تنهايي بود که يک تنه به ميان يک گردان سخت جنگيده بود . گوشه کناره هاي اتوبان حکيم ، قدم مي زد . اشک مي ريخت . فرياد مي زد . گاه آب گرفتگي هايي به سان درياچه بود که راه گريزي نداشت . کفش هايش ، پاي بي جورابش ، شلوار حريرش تا کمي بالاي مچ خيس و گلي شده بود و چسبيده بود درست به پاهاي لرزانش ، به پاهايي که سخت مي لرزيدند ، سرد بودند و از سرما ، سرخ شده بودند . راه مي رفت ، راه ماشين رو را بلد بود نه راه ديگر ، از حکيم ، وارد خروجي آزادگان شد . کنار آزادگان قدم هايش که شروع شد ، نفس هايش به شماره افتاد . هر چند دقيقه يکبار مکث مي کرد ، مي ايستاد . آبگرفتگي ، پشت آبگرفتگي رد مي کرد . سونوتاي ال اف دو هزار و نوزده سفيد رنگي ، درست آمد و از آبگير با سرعت بالا رد شد . آب تا کمي بالاتر از سر دخترک ، پرتاب شد . ماشين از نزديکي او رد شده بود . آب آن چنان قدرت نداشت درست مثل زانوان دخترک که مي لرزيدند . شدت کم آب بود و سرعت بالاي ماشين . او را پرت کرد داخل جوي کنارش که آب در آن مي خروشيد و مي رفت . به محض آنکه سرش را آب گرفت ، عفونت پيگيري نشده ي چهار ماه قبل گوش چپش ، جيغ کشيد . آب و گل ، چادر خيسش را خيس تر کرد . لباس صورتي رنگش را چرک کرد ، مهم نبود . اما خرده هاي دل شکسته اش وقتي صداي خنديدن جوان ها را شنيد ، زير پاهايش بيشتر له شد ! چه شد که اينقدر بي رحم شديم ؟! چه شد که .
کمرش درد مي کرد ، زانويش آسيب ديده بود . لباسش خوني شده بود . لنگ ميزد . خودش را از جوي کشيد بيرون . کمي مکث کرد . کمي نگاه کرد . بغض گلويش را مي فشرد و او مي خواست نبارد ! لااقل او نبارد . چند متر آن طرف تر يک پژوي قديمي مشکي رنگ دنده عقب گرفت ، گمان کرده بود خروجي را رد کرده است اما زني در را باز کرد ؛ سوار شو ! بي شرف چيکار کرد باهات !
- نمي خوام اذيتتون کنم .
- ما اذيت ميشيم وقتي ميبينيم يه دختر جوون اينطور تو خيابون و باروون تنها گوشه اتوبان قدم مي زنه .
سوار شدم . !
- کجا مي خواي بري ؟!
- هرجا مسير شماست . نميخوام اذيتتون کنم.
به اصرار گفتم مقصدم کجاست هرچند که ناکجا آباد در دلم بود . مي خواستم آنقدر قدم بزنم تا زير همين باران بميرم . مي خواستم بروم به هيچ آباد . مرا هيچ آرام نمي کرد . ! بغض گلويم را مي فشرد اما نمي خواستم در مقابل چشمشان ببارم . بغض مرا فرو مي خورد و من او را فرو مي خوردم . دو سه کيلومتري که به مقصدم مانده بود دقيقا وسط اتوبان شهيد همت ، گفتم همينجا ! پرسيد مطميني ؟! گفتم آري .
مي خواستم قدم بزنم . به مردن زير باران مطمين بودم . پياده شدم . باد سرد عصرگاهي ، دوباره لرز به جانم انداخت . مي خواستم قدم بزنم ، اشک بريزم . ببارم . .
دخترک ترسيده بود . هر ماشيني که از کنارش رد مي شد ، بدنش ميلرزيد ، عضلاتش منقبض مي شد ، خودش را جمع مي کرد . هنوز جاي سونوتاي چند صد ميليوني و شعور ناچيز صاحبش ، روي تنش ، روي روحش درد مي کرد .
ساعت سه ي عصر بود که بيرون آمده بودم و حالا عقربه ها داشتند به من هشدار مي دادند که نزديک شش است . ! راه مي رفتم . مي لرزيدم . مي لرزيدم ، از سرما ، از درد ، از بي رحمي ، از خستگي ، از جاني که نيمه جان شده بود .
لابي من ، به محض ديدنش ، کتش را در آورد . حايل سرمايش کرد . اجازه نداد بالا برود . منتظر ماند تا کمي حال دخترک ، بهتر بشود لااقل ديگر نلرزد .
لباس هايم خيس بود . از کفش هايم آب بيرون مي ريخت . وزن آب و سنگيني چادر روي سرم ، درد گوش هايم را بيشتر مي کرد . موهاي خيس شده ام را حس مي کردم . خيس بودم ، خيس باران ، خيس اشک اما ايستاده مانده بودم تا رسيدن آسانسور . دلم مي خواست بنشينم . بنشينم کمان کف . چادر خيسم بر سر بکشم و ببارم و بميرم .
من مي گويم خوبم ، من مي گويم ايستاده ام ، مي نويسم ايستاده ام و تو بخوان با زانواني لرزان ، در آستانه ي درگاهي ، دست هايش به چهارچوب التماس مي کنند و او ايستاده است . !
____
نوشتم فقط آرووم بشم ! ميدونم ارزش ادبي چندان نداره . از وقتي اومدم به هر نفس قلبم تير ميکشه ، نمي تونم خم بشم . هرچند روزگار بدجوري تام کرده . حالم خيلي بده دست چپم رو حرکت ميدم قلبم تير ميکشه . فکر کردم شايد تنها راه آرووم شدنم ، نوشتن باشه . چيزي که چند ماهيه ازش فاصله گرفتم . ببخشيد اگر تلخ بود . طولاني بود . ببخشيد اگر آنچنان ارزش ادبي نداشت
فقط مي خواستم آرامش پيدا کنم
من فقط خستم !
همين
#س_شيرين_فرد
درباره این سایت