* گـــل نرگس *



بسم الله الرحمن الرحيم


 


چشم را پلک، پرده است . نخواهي ببيني ، پرده را مي کشي و تمام . !


نفس را ، دهان  دربان است ، نخواهي بکشي ، ميبندي اش ، حبس مي کني هوا را به همان قفسه ي بسته اي که سينه نام دارد و بس . ! 


عطر را ، بو را ، رايحه را بيني نگاهبان است . نخواهي بشنوي ، دهان را باز مي کني و نفسي از بيني عبور نمي دهي تا بتواند رهاورد عطر در دست گيرد و عرضه کند ! 


مزه ابتدا سلامي به دو لب عرض مي کند و بعد ، از کنار رفتن آنان خود را به زبان مي رساند ! خلاصه اش آنچه نخواهي مزه کني ، دو لب به جواب سلام سردي ، کنار نمي روند !


حروف را ، واژه ها را ،  زباني به دست مي گيرد و به گوش هوا مي خواند که گر اراده نکند ، نمي گردد و جمله بر روي دوش صدا سوار نمي شود و تمام . ! 


زبري را ، نرمي را پوست پاسداري مي کند . گر نخواهد ، دوري مي گزيند ، دست نمي کشد و همين کافي است تا خودش را کنار کشد . ! 


راه را ، پاي بايد براي رفتن ، نخواهد برود ، گام بر زمين نمي گذارد و يک دنده مي ايستد به لجبازي نمي روم و پيروز مي شود به نرفتن تمام رفتني ها . !


" فبشره بعذاب اليم " که گوش را ، نه دري است ، نه درباني است ، نه نگاهبان و نه . !


فبشره به محکوميت ِ شنيدن ِ ابدي


فبشره به حسرت عشق بازي با سکوت


" فبشره بعذاب اليم "


" فبشره بعذاب اليم "


" فبشره بعذاب اليم "


___


+ بي خيال باش :) ! زياد شنيدم . اما اگر توي گوش دو دسته حيوان يا بر  دو دسته ميوه يا دو گياه يا حتي دو شي هر روز بر يک دسته حرف هاي مثبت و خوب و بر ديگري حرف هايي از جنس نود درصد حرف هاي روزمرمان بزنيم ، حتي اگر اصلا حرفي نزنيم و بر کاغذي يک صفت خوب و يک صفت بد بنويسيم و روي آن ها بچسبانيم ، بعد از مدتي مي بينيم ، حس مي کنيم ، لمس مي کنيم ، پلاسيدگي و پوسيدگي و خرابي ِ تکرار ظلم هايي که با بي خيالي توجيهشان مي کنيم ! ما که " آدميم " چه انتظار مي رود ؟!


+ نشنو ، بي خيال باش ! هرکي هرچي خواست بگه ، مگه به حرف مردمه و . ، از اون عذاب اليم هم اليم ترند مادامي که نميدونن کجا داري جون ميدي 


 


#س_شيرين_فرد


بسم الله الرحمن الرحيم


 


از کتاب هاي روان شناسي متنفر بودم . نه اينکه بگويم خوشم نمي آيد ها نه ! حتي نه اينکه بگويم بدم مي آيد . ! انتهاي انتهايش ! نفرت . ! از کتاب هاي روان شناسي نفرت داشتم ، نه اينکه کلا روان شناسي را نقض کنم يا اينکه سردمدار انجمن کاهش جمعيت روان شناسان ايران ، با شعار يک روانشناس کمتر يک زندگي آرامتر باشم ها ، نه . ! فقط از کتاب هاي روان شناسي نفرت داشتم . آن هم نه از کتاب هاي تخصصي روان شناسي و رفرنس هاي دانشگاهي ! از اين کتاب هايي که هرکس الفبا ياد گرفته و خودکار قلمي دست گرفته شروع به نوشتن کرده ، نفرت داشتم ! درست از همين کتاب هاي راز هاي پولدار شدن ، از همين خوشبختي در پنج دقيقه ها ، از همين فيل و گاوت را قورت بده و ماهي ات را گاز بزن و خرست را هوا کن ، از اين چگونه خوشحال باشيم ها و تو موفقي ها ، از همين چيز هايي که حالا در تمام سوپر مارکت ها هم يک قفسه دارند که مردم مبادا از چگونه موفق شدن ها و چگونه مادر شدن ها و چگونه پدر شدن ها و چگونه پولدار شدن ها ، عقب بمانند . از اين دخل پر کن هاي مغازه ها منتفر بودم . 


خوشبختي ، موفقيت ، مادري ، پدري ، کار آفريني ، مديريت و و و همه امضا هاي آدمي اند . درست مثل اثر انگشت ! يک چيز شخصي شخصي که پاي تمام دسته چک ها مي خورد و بعد کارشناس چکشان مي کند و اگر تاييد شد ، از حسابت برداشت مي کنند . يک چيزي که وصل است درست به تمام دارايي ات ، شب بيداري ، روز کار کردن ها ، سختي کشيدن ها . يک چيزي که اگر جعل شود ، اگر دو نفر مشابهش را داشته باشند ، زندگي ات خالي مي شود و تو بدهکار يک جماعت برگه به دست مي ماني ، برگه هايي که امضاي تو را دارند اما تو امضايشان نکردي ! خوشبختي هر کسي ، خوشحاليش ، موفقيتش ، مادر بودنش ، رهبر بودنش اصلا ساجده را ساجده بودن ، منحصر به فرد است . مخصوص خود خود ساجده . نه به اين معنا که راهنمايي نگيرد ، کمک نخواهد و دست هايش را بگذارد روي جفت گوش هايش و فرياد ن خودش را پرت کند در وسط آتش که بگويد امضاي من ، مال من است ! نه . ! اما اين چيز ها نوشتن ندارد ، اصلا چيزي نيست که مي شد قاعده اي برايش تعريف کرد و روي کاغذ آوردش . منحصر به فرد است ، قاعده ي هرکس ، خود اوست . ! 


 از کتاب هاي روان شناسي متنفر بودم ، تا به امروز حتي يکدانه شان را هم نه خريده بودم ، نه قرض گرفته بودم و نه حتي خطي از آن ها را خوانده بودم .


دوباره روي دکمه اي که عکس قفل داشت ، دستم را فشار دادم . ماشين چراغ زد ، دست تکان داد که برو ، خيالت راحت . نگاهم خيره مانده بود به کفش هاي مشکي خيسم ، سنگ فرش ِ سوم از سمت راست پياده رو ، شکسته بود ! درست مثل سنگفرش هفدهم رديف وسط  ! تند تند با نگاهم سنگفرش ها را به عقب مي انداختم ، چادرم را جمع کرده بودم تا مثل بالايش که از اشک هاي من خيس بود ، پايينش بار رنج اشک هاي آسمان دلشکسته را به دوش نکشد . به تندي از در شهر کتاب عبور کردم ، پله ها را تا رسيدن به طبقه ي کتاب هاي بزرگسال ، دو تا يکي طي کردم . قلبم به شدت مي تپيد ، نفس هايم بريده بريده و من ، من متنفر از کتاب هاي روانشناسي ، ايستاده بودم درست مقابل قفسه هاي سرتاسري ديوار بزرگ سمت راست ؛ کتب روانشناسي . ! 


با صبر و حوصله ، عين نام ِ هشتصد و سه عنوان کتابي که آنجا بود را خواندم ، دست دراز کردم ، چهل و يکي شان را مقدمه خواندم ، سيزده تا پشت جلد . نه ! ساجده همان ساجده بود ، فقط چيزي اين ميان تغيير کرده بود ، يک چيزي درست به بزرگي شنيدن ِ يک " تو ميتواني " ِ بزرگ . ! يک چيزي که تمام اين سال ها تقلا کرده بود تا دست کم از يک نفر ، فقط يک نفر بشنود ! ولو به قدر صداي مرد غريبه اي باشد که در آسانسور به مخاطب آن طرف تلفن مي گويد : " تو عالي هستي . ! " ميان همين جمله ها ، دست مي کشيدم ، مي خواندم ، گمشده ام را جست و جو مي کردم . دست هايم قفسه ها را زير و رو مي کرد ، نويسنده ها را ، کتاب ها را . ميان همين هشتصد و سه عنوان کتاب ، دستم روي نام ِ يکيشان ، خشک شد ! هي دست کشيدم ، هي درد داشت ، هي دست کشيدم ، هي درد داشت ، هي دست کشيدم ، هي درد داشت ، هي درد داشت ، هي درد داشت . ! 


" صورتت را بشور ، دختر جان . ! " با من بود ؟! من که با اشک هايم به تمام اين سال ها به قدر کافي غسل کرده بودم ! دست کشيدم . دخترش ، زبر بود . روي دخترش دست کشيدم . بايد " دختر جان " اش نرم مي بود ، لطيف ، بايد برگ گلي مي بود خوشبو ، صورتي رنگ ، برگ گلي که بالا و پايين مي پريد ، شيطنت مي کرد ، مي خنديد ، بلند بلند . دست کشيدم . زبر بود . ! دست کشيدم . خيس بود دست کشيدم ، دست هايم خوني شد . دست کشيدم . درد داشت . درد داشت . درد داشت . 


- مي خواين براتون کمي آب بيارم ؟! شکلات چطور ؟!


زير شانه هايم را گرفته بود ، به خودم آمدم  ؛ روي زمين پخش شده بودم . اصلا کي ، اينجا باران باريد ؟!


دست هاي قوي ِزن نازک اندام ، شانه هايم را به بالا مي کشيد !


- کمکتون مي کنم يه آبي به سر و صورتتون بزنين !


کتاب را برداشتم ؛


"صورتت را بشور ، دختر جان . ! " 


____


#س_شيرين_فرد 


بسم الله الرحمن الرحيم


 


 


قرار بود تا دو روز متفاوت را از صبح تا شب به طور کامل ،  ضبط خانواده هاي شهداي مداقع حرم و مدافعين و جانبازان حرم را داشته باشيم . خوب به خاطر دارم ! روز اول سپري شده بود . روز اول سپزي شده بود و اين ساجده ، سنگ ِ سنگ نشسته بود مقابل سي فصل از کتاب خون و نمرده بود . ! سي مادر ديده بود ، سي همسر ديده بود ، سي فرزند ديده بود و با اشک هاي آن ها ، جان نداده بود و هنوز داشت بي تفاوت شات مي زد ؛ يکي با بک گراند ، يکي در بک استيج و يکي با نماي کلي برنامه . تمام مدت ، نشسته بود گوشه اي از استديو تا زمانش که مي شود ، دستش را روي شاتر فشار دهد . ساجده سنگ بود ، سنگ ِ سنگ . روز دوم ، شروع شده بود . اولين ، دومين ، سومين نه . ! به گمانم چهارمين ضبط بود . مثل ضبط هاي ديگر ، دخترکي چادري ، کنار دوربينش ، نشسته بود گوشه ي صحنه و پلاتو هاي برنامه را مي نوشت . زمان عکس آخر رسيد . بک استيج . ! همينطور که گام هاي بي تفاوتم را سنگين به سمت بک استيج برمي داشتم ، صداي نجوا هاي عاشقانه ي زني را مي شنيدم . مکالمه اي عادي نبود ، گويي با واژه واژه اش ، عشق بازي مي کرد ، با هر واژه مي خنديد ، اشک مي ريخت ، عشق مي کرد . حرف هايش شور داشت گويي که زني عاشقانه خط به خط مشق مي کند ، گام هاي استوار مردي را . مي گفت دلش روشن است . مي گفت نازک جان دخترش ، خواب بابا ديده . خواب ديده بابا مي آيد . خواب وداع ديده . ساجده ، هنوز همان سنگ بود . بعد از اتمام عکس ، در استديو را باز کردند و دو دختر ، آرام آرام داخل آمدند . دست هايم لرزيد . بغضي آمد و درست نشست به جان چشم هايم !


- مي خوايد ازتون عکس بگيرم ؟!


راستش را بخواهيد ، من مي خواستم . ! مي خواستم داشته باشمشان ، مي خواستم ببويمشان ، ببوسمشان . چشم هايم عطر يوسف شنيده بودند . آرام نمي گرفتند و من تند تند پشت هم شات مي زدم . درست نمي ديدم ، مهم هم نبود . حضوري ، درست اطراف دخترکان ، غيرتي پدرانه را پنهان مي کرد ، استوار بود ، خاکي و سنگين . چادرشان را قدم به قدم ، بوسه مي زد . حضوري ، نفس هايم را تنگ مي کرد . دلم مي خواست ببارم . دلم مي خواست بدوم ، بروم يک جايي چادرم روي صورت بکشم و آرام آرام ببارم . با صداي بلند ببارم . دلم فرياد مي خواست . اين حضور هرچه بيشتر مي گذشت ، بيشتر چشم هايم را سنگين مي کرد . اگر نمي باريدم ، مي مردم . از نظر غايب مانده بود اما عطر نرگس هاي چشم به راه در هر دم و بازدمش ، ممد حياتي بود که گوييا اين نقطه ي اوجش مانده بود . همان نقطه ي اوجي که به حرمت او به عالم ذر ، ساجده اي بلي گفته بود . 


ساجده سنگ بود . ساجده تا آخر اين ضبط سنگ بود . سنگين و سنگين تر . اما انگار داشت مرا سنگ مي کرد که رمي جمرات دلم را حکم پايان حجي کنم که سالهاست نيمه رهايش کرده ام . انگار اين يک نقطه ي پايان بود که تقصير کنم تمام بندگي هاي نصفه و نيمه را و اين بار ، عاشق تر ، مشق کنم بندگي را کامل تر . نقطه پاياني که درست مي شد يک نفطه بر آغاز فصلي نو به اين دفتر ؛ بهار .  ز آسمان دلم ، سنگ مي باريد . سنگ مي باريد و مي شکست دلي که بر درش سنگ مي کوبيدند . مي شکست ، آتش مي گرفت ، آرام مي شد و دوباره سوختن را از سر مي گرفت . ثانيه ها کند مي گذشتند و امشب ، ثانيه ها کندتر . طبق معمول هر شب ، داشتم گوشيم را پيش از آنکه بخوابم چک مي کردم . تيتر خبر واضح بود ؛ وداع جانسوز فرزند شهيد انصاري با پيکر پدرش ! 


شکي به جانم افتاد . شکي که لا ريب فيه درش حکم قطعي بود . دست هايم مي لرزيدند ، هاردم را برداشتم و درست وصلش کردم به لب تابي که چند ماه قبل نتوانسته بودم درش عکس هاي آن روز را دوباره ببينم . حتي اگر به قيمت جان دادن اين نيمه جان سنگ شده بود ، بايد يقين مي کردم . 


فايل ها را دانه دانه باز مي کردم . فايل دوازدهم اما همان حضور سنگين نرگس ها را داشت ، نرگس هاي زمستانه . درست زماني که اميد ز سبزي زمين رخت بر بست ، چشم گشودند و به راه انتظار ، قامت راست کردند . 


روز اول ، گفته بودند کار ، کار امام حسين ( عليه السلام ) است . تا به آن روز بي وضو ، اذن دخول نخوانده بودم و حال خوب مي دانستم که هر روز ،  خطبه ي عشق ، خط به خط خوانده مي شد ، شرح مي شد ، تفسير مي شد . خطبه اي بي نفطه ، همه اش الف . الف ِ دو دست بريده ، الف ِ عطش ، الف ِ قامت يار ، الف ِ عشق که ايستاده بود و آرام آرام عطر ياس سرخي را زمزمه مي کرد . امشب بي اختيار ، نمازم سراسر کوثر شد . ! که انا اعطيناک الکوثر . ام ابيهايي آمد و ز روي نازک دست هايش ، تکليف کردند ؛ دختر هاي بابايي . 


نون ، والقلم و ما يسطرون . شرح تفسير نمي دانم اما بعد از اين شب ، خوب مي دانم که خدا با آن عظمت ، به چه دليل قسم موکدي خورده است بر قلم و آنچه ز اين قلم مي ماند به يادگار . حال خوب مي دانم که شرح صدري که صحبتش چند سوره آن طرف تر است ، در وصف همين جاني بوده که امشب پاي اين قلم به خون ،مي ميرد و بس . ! 


___


#س_شيرين_فرد


بسم الله الرحمن الرحيم


 


دوباره همان پرده ي سياهي که تمام اين يک ماه ، گاه و بي گاه دنياي رنگي مقابلم را مي يد ، براي چند ثانيه خود نمايي کرد . مي دانستم ماندنم به اين معناست که تا پايان درد ِ سري که افتاده بود به سرم و ميهمان يکي و دو ساعت نبود بايد بمانم . مي دانستم اين سياهي هشدار است . يک چشمه است از رنگي بالاتر از اين سياهي که در راهي منتهي به من دارد نزديک مي شود . حرفم را سريع بريدم ، تمامش کردم . دستم را تکيه گاهي کردم براي تني که اين روز ها نايي برايش نمانده بود ، آمدم بلند شوم . دنيايي دور سرم چرخيد و چرخيد و چرخيد ، پرت شدم درست روي همان صندلي مطب . مي خواستم زودتر بروم . مي خواستم فرار کنم . ترجيح مي دادم سرم روي شانه هاي في ماشين بگذارم تا اينجا . ترجيح مي دادم سرم را محکم به ديواره هاي سرد و آهني ماشين بکوبم تا ديوار هاي گرم گچي اينجا . دلم مي خواست اين اپليکيشن لعنتي لفتش ندهد . زودتر يکي بيايد و مرا بردارد و ببرد . زودتر بنشينم روي صندلي عقب ، کز کنم و روسريم را تا زير چشمانم بکشم و صورت به رنگ گچم را زير چادرم پنهان کنم . آرام پاهايم را روي زمين فشار دهم ، دندان هايم را به هم بسايم و کسي نباشد تا مرا ببيند ، تحليل کند يا کمک کند . زودتر مي خواستم برم نزديک آب سرد کن ، ادويل هميشگي را از کيفم بيرون بياورم و بخورم . زودتر مي خواستم تمام شود .  اين همه فکر در سري که هشدار آشفتگي داده بود مي چرخيد و مي چرخيد و مرا مي چرخاند و مي چرخاند . بلافاصله دوباره دستم را تکيه گاه کردم . اين بار دست هم نايي نداشت . به زحمت اما سريع بلند شدم . دختر موقر و متين روي صندلي مطب ، حالا پاهايش را يکي جلو و يکي عقب گذاشته بود تا نيوفتد . دکتر مي گفت آن استيبل ِ آن استيبلي . ! سال هاي دور که فاصله اي تا تافلم نمانده بود ، زبانم خوب بود . الان را نمي دانستم ؟! فقط يک حرف مدام در سرم تکرار مي شد . آنطور که يادم بود آن استيبل مي شد نا پايدار . زبانم با اينکه خاک گرفته بود اما گويا هنوز هم بدک نبود . پزشکي را نمي دانستم . اينکه در پزشکي اين اصطلاح به چه معناست و به چه کساني اطلاق مي شودرا نمي دانستم ، نمي خواستم هم بدانم . فقط مي دانستم اين روز ها حالم خوب نيست ، اصلا خوب نيست . 


از يک ماه قبل به من گفته بود تا سه شنبه اي که فرداست برويم به پارک مورد علاقه اش و درست در همين سوز سرد زمستان ، از او عکس بگيرم . از خودم بدم مي آمد . از اين همه توانايي که هرکس آويزان يکي شان بود ، نفرت داشتم . دلم مي خواست فقط هيچ کاري نکنم . دلم مي خواست مغزم را در بياورم و بگذارم در کشو ي ميز بالاي تختم و هيچ کاري نکنم ، هيچ کاري . ! اما به او قول داده بودم . همه چيز در سرم مي چرخيد و اين دردي که هر ثانيه با صداي بلند تري به ورقه ي مچاله شده ي مسکن در دستم مي خنديد ! تا فردا خدا بزرگ است . امروز را به سر کنم ! دست خودم نبود ، آنقدر سرم را به اطراف کوبيدم تا اين درد ساکت شود که راننده ترسيده بود . برايم آب آورد و چه خوب مي شد اگر مثل درد هاي قبلي فردا را هم مي ماند ! آن وقت با نفرت کمتري از دست هاي توانمندم مي توانستم بگويم درد دارم و نمي آيم .


چشم هايم را که باز کردم ، صبح شده بود . نقاب خنده ي هميشگي را برداشتم ، گذاشتم روي تمام زخم ها و کبودي ها . دوربينم را در کيفش گذاشتم و کيف خودم را در دست گرفته و راه افتادم . مي خواستم کمي رانندگي کنم . مي خواستم کمي تنها باشم . يک ساعت و نيم زودتر راه افتادم و خيابان هاي بي رحم شهر را گشتم و هي بلند بلند گريه کردم . 


بام تهران ؛ خب . يک ساعت زودتر رسيده بودم . با خودم کمي قدم زدم . کمي فکر کردم . کمي عکس گرفتم . عکس هايي که دلم مي خواست . عکس هايي که قرار نبود تحويلشان دهم ! عکس هايي که کسي از من نخواسته بود . ! چه حس غريبي . ! ساعت قرار که رسيد ، تماس گرفت تا پيدايش کنم . نيم ساعتي درگير بوديم تا همديگر را پيدا کنيم . مي گفت يک جاي خوب براي عکاسي گير آورده و نشسته آنجا و نمي خواهد از دستش بدهد  .مسيري را مي رفتم که او راهنماييم کرده بود . نگاهم به پايين بود ، درست به دست هايم .


آلاچيق درست با يک پياده روي نيم ساعته از ماشين من بود . ديدمش ، دست تکان داد و محکم پريد در بغلم . يکهو صدايي بلند شد ؛ امشب ، شب شادي و جشن و سروره ! 


چشم هايم را باز کردم ، آلاچيق پر بود از ريسه هاي رنگي ، يک اسپيکر ، يک کيک و چند جعبه ي کادو با يک قفس . به دست هايم نگاه مي کردم ، مي لرزيدند اما گرم بودند . 


از پشت ، گرماي ديگري حس کردم ، برگشتم . دوستي چندين و چند ساله ي من و ماهي برمي گشت درست به جايي که پري در خواب هم نمي ديد . چطور با او هماهنگ کرده بود ؟! چطور بخشي از وجودم را کشيده بود اينجا پيش نيم ديگرش ، پيش خودش . پيش من . 


آسمان تهران ابري بود ، باد مي آمد . باريد . طوفان شد . بند و بساطمان را جمع کرديم و رفتيم درست گوشه ي سمت راست يک تونل پهن کرديم . گوشي چند ميليوني ام ، حالا خاموش شده بود . ساجده ، بعد مدت ها از ته دل مي خنديد . نگران لباس هاي گرانش نبود ، روي زمين نشسته بود و داشت در همين ليوان هاي پلاستيکي سرطان زا ، نسکافه مي خورد . رهگذراني که مي رفتند ، خاکستري بودند . بي تفاوت اما ما کافي بود تا يک موتور از کنارمان رد شود ، غش مي کرديم از خنده . ميان اين آدم هاي خاکستري بودند آدم هاي رنگي که نه مرا از قبل مي شناختند و نه اصلا مي دانستند جريان چيست اما تبريک مي گفتند ، با ما عکس مي گرفتند و رنگ بيشتري پخش مي کردند به اين روز . 


بعد مدت ها ، ساجده خنديد .


از ته ِ دل . 


_____


+ دمتون گرم :) خب ؟!


+ دلم تنگ شده ، براي بي دغدغه نشستنمون کنار تونل و تولد خوندن ، خنديدن و دست زدن . براي با فشفشه سوزوندن لباسامون . براي فندک گرفتن از عابرا که شمعا رو روشن کنيم . براي تک تک ثانيه هاش


خدايا ، بودنت براي من بهترين نعمته . بودني که گاهي با آدماي اطرافم بهم يادآوريش مي کني . آدمايي که رنگ تو رو دارن و عطر تو رو پخش مي کنن به کل زندگيم .


شکرت 


+ اينکه آدم ياد کسي باشه ، با ارزشترين هديه است حتي اگه آلاچيق و ديوونه بازي همراهش نباشه . پيام هاي تبريکتون ، پست ها و استوري هاتون ، خنده هايي رو روي لبم آورد که هيچ وقت نميشه تکرارشون کرد . يه حس قشنگ . ممنونم 


#س_شيرين_فرد


 


بسم الله الرحمن الرحيم


 


دخترک چهارده ساله اي که بايد بازيگوشي مي کرد ، صورتي مي پوشيد و دلش براي خرگوش ها ضعف مي رفت ، حالا خسته و غمگين گوشه اي تاريک را خيره به ناخن هاي جويده شده اش نشسته بود . دخترک ، تنها چيزي که مي خواست هيچ چيز و تنها کسي که مي خواست هيچ کس بود . گوييا تنهايي ، همان قصر روياهايش بود . دخترک ، کوچک بود . دخترک ، مثل تمام ما انسان ها ناقص بود ! فکر مي کرد علم تمام عالم را دارد و با منطق آنکه روح آدمي نياز به مراقبت دارد و دارو به جسم مي رسد ، از درمان سر باز مي زد . دخترک فکر مي کرد دارو درماني درست شبيه اين است که گرسنه باشي و براي رفع گرسنگي ، رانندگي کني . !


کمي گذشت ! دخترک بزرگ شد و رسيد به سوم دبيرستان ، رشته ي تجربي . فصل دوم زيست شناسي ؛ حالا دخترک مي داند که احساسات ما ماهيت فيزيکي دارند . سلول هاي عصبي به نام نورون هستند که احساساتمان را در خودشان جاي دادند و در مغز ، منطقه ي مخصوص به خود را دارند . نورون هاي ما درست مثل جان هاي بي جاني هستند که احساسات ما جانشان مي دهد . ما نورون هاي ترس داريم ، نورون هايي که حافظه دارند ! چرا بار دوم دست به اتو نمي زنيم ؟! نورون هايي که جان دارند و مي فهمند . اين احساسات ما ، مثل هر موجود زنده ي ديگري نياز هايي دارند ؛ غذا ، پوشاک ، رشد . هر نيازي که فکرش را بکنيد . پوشاکش را نوروگليا برايش ميلين مي بافد تند تند و حالا ما داريم دو موجود زنده را عذاب مي دهيم . نوروني که احساس ما را دارد و نوروگليايي که نگهداري اش مي کند . دارو درماني در روان پزشکي درست شبيه اين است که هر انساني يک سري مواد مغذي و معدني احتياج دارد تا در طول روز به آن دسترسي داشته باشد و از آن ها استفاده کند . ويتامين ها ، پروتين ها ، تمام گروه هايي که دريغ کردن هر کدامشان از بدن و زياده روي و افراط در آن ها نيز  سبب بروز بيماري مي شود . افسردگي ، اضطراب ، وسواس و . همگي موادي هستند که نورون هاي ما به آن ها احتياج داشتند به آن ها نرسيده است ! دارو درماني وما به معني آرامبخش هاي پي در پي و يا به معني ديوانه بودن نيست ! فقط داريم احساسمان را تغذيه مي کنيم . غذايي را به او مي دهيم که بدنش احتياج دارد . 


ما از اينکه گرسنه مي شويم ، تشنه مي شويم ، احساس شرم مي کنيم ؟! احساس سرما و گرما چطور ؟! حالا نورون ما مواد مغذي ندارد ! غذا ندارد و از سوتغذيه دارد ميميرد ! گرسنه است !  دماي بدنش پايين است ، نزديک است بميرد . مي شود يک پدر ، دختر گرسنه ي نحيفش را بنشاند مقابلش ، دخترک از شدت ضعف هي غش کند و هي ضعف رود اما پدر فرياد بزند ، بخاطر آينده ي خودت (!) به تو غذا نمي دهم . حرف مردم چه  !!!؟!!! مي خواهند بگويند به دخترش غذا داده ؟!!!! ننگ از اين بالاتر ؟!!!!  اگر بناست مردي که به خواستگاري مي آيد ، صرفا بخاطر اينکه قاتل بوديد و يک نورون و نوروگلياي بدبخت را کشتيد بيايد ، بهتر آن است که نيايد !


بعضي از ما ، مثل جهارده سالگي من علاوه بر کودک درون يک آپشن اضافه تري را در خودمان رشد مي دهيم به نام شکنجه گر درون . احساسمان را سرد و گرم مي کند ، غذايش را نمي دهد ، وقتي مريض مي شود ، پرستاريش نمي کند ، درمانش نمي کند و تهش هم راست راست بالا سرش مي ايستد و مي گويد احساس مال تو نيست ! غافل از آنکه اين احساس ، تمام وجود اوست . 


نگذاريم شکنجه گر درونمان قاتل شود . 


تمام ! 


 


_____


از نظر علمي خيلي تخصصي نيست . من روان شناس يا روان پزشک يا عصب شناس نيستم . يک دختر هجده ساله اي هستم که در حد اطلاعات دبيرستان خودم ، با زبان ساده حرفي را زدم که مدت هاست در دل دختر هاي هم سنم مانده . دختر هايي که کنکور زمينشان زد و حالا خانواده هاشان به بهانه ي آينده ! قريب به يک قتلند . 


عزيز ترين جان هاي اطرافم ، نمي خواهم قاتل شوند . نمي خواهم باقي زندگيشان را بشوند سردخانه ي جنازه هايي که از گرسنگي تلف شدند . دوست ندارم در چشم هاي دوستانم ، جسد ببينم . بي روحي ببينم . سردي ببينم . ! 


خب ؛ اصولا هر مطلبي که براي اين مجله نوشتيمو بعدا اينور و اونور ديديم و خيلي اسامي زيرش ديديم ! متن هايي که نوشته ميشن بچه هاي منن ! خود خود بچه هام ! بذارين به مادرشون شناخته بشن نه به کسي که اونا رو از مادرشون يده :) ي ، فقط دست توي جيب کردن نيست . ! 


#س_شيرين_فرد


بسم الله الرحمن الرحيم


 


 


ز ديوار مي گرفت ، گام هاي کوتاه و نرمش خنده مي کردند به قدم هاي تند ِ دخترک ِ بازيگوش همين چند ماه قبل . حالا ، اوضاع فرق داشت . ! کمي آنطرف تر از سينه اش ، دخترکي فال گوش ِ قلبش ايستاده بود . دستش ، دست مي کشيد روي واژه هايي که به ضرب آهنگ تپش هاي خسته اي ، منتظر برايش لالايي مي خواندند و بس . !


کمي آن طرف تر ، دستي که بر سر دخترش مانده بود ، به دست روي ديوار فخر مي فروخت . دست مي کشيد ، آرام آرام روي بار شيشه اش . !  لبخند مي زد ، از ژرفاي جانش ، مي خنديد ، سرخ مي شد و آرام زير لب زمزمه مي کرد روز ِ آشنايي با مرد زندگيش را  . 


کنار تر ، جهش ژني ِ مغلوبي ، غالب شده ؛ لبخند مي زد به تمام عشقي که در کمد صورتي ِ لباس هاي کوچک ِ تا شده را مي بست و  عاشقانه اي جديد سر مي انداخت ؛ يکي رو ، يکي زير . 


روي ميز نشسته در پذيرايي ، تنگ ماهي کوچکي التماس مي کرد به لبخند خشک شده ي ماهي ِ گلي ِخسته اي که دراز کشيده بود . آب روي دست هايش بلندش مي کرد . قسم مي داد ، خدارا خدارا . ! هي آب روي نفس هاي بي جانش مي ريخت ، التماس مي کرد . بي فايده بود . ! 


آفتاب مي تابيد ، باران مي باريد ، دانه در دل خاک پنهان شده بود اما بي رحمي ِ موشک ِ شيميايي سي و چهار سال قبل ، لبخند مي زد به شکوفه اي که سر بر نياورده ، سرش را بريده بود . 


مرد ، پنهان از نگاه هاي تمام زندگي اش ، نمازش را قامت مي بندد . نشسته ، قربه الي الله . ! 


به همين سادگي بي بازگشت يک جهش ژني مغلوب 


به همين تمام شدگي تازگي ِ هفت سين که همين چند ساعت قبل چرخ مي زد به تنگ 


به همين بي ثمري ِ خاکي که شوق جوانه دارد و ويران شده 


به همين شکستگي غرور زانوان مردي که مي بايست ايستاده باشد ؛ 


شکستم . !


همين شکستن ِ بار آخر


طرد تر


خرد تر


و شکستني تر . !


___


#س_شيرين_فرد 


بسم الله الرحمن الرحيم


 


 


ز ديوار مي گرفت ، گام هاي کوتاه و نرمش خنده مي کردند به قدم هاي تند ِ دخترک ِ بازيگوش همين چند ماه قبل . حالا ، اوضاع فرق داشت . ! کمي آنطرف تر از سينه اش ، دخترکي فال گوش ِ قلبش ايستاده بود . دستش ، دست مي کشيد روي واژه هايي که به ضرب آهنگ تپش هاي خسته اي ، منتظر برايش لالايي مي خواندند و بس . !


کمي آن طرف تر ، دستي که بر سر دخترش مانده بود ، به دست روي ديوار فخر مي فروخت . دست مي کشيد ، آرام آرام روي بار شيشه اش . !  لبخند مي زد ، از ژرفاي جانش ، مي خنديد ، سرخ مي شد و آرام زير لب زمزمه مي کرد روز ِ آشنايي با مرد زندگيش را  . 


کنار تر ، جهش ژني ِ مغلوبي ، غالب شده ؛ لبخند مي زد به تمام عشقي که در کمد صورتي ِ لباس هاي کوچک ِ تا شده را مي بست و  عاشقانه اي جديد سر مي انداخت ؛ يکي رو ، يکي زير . 


روي ميز نشسته در پذيرايي ، تنگ ماهي کوچکي التماس مي کرد به لبخند خشک شده ي ماهي ِ گلي ِخسته اي که دراز کشيده بود . آب روي دست هايش بلندش مي کرد . قسم مي داد ، خدارا خدارا . ! هي آب روي نفس هاي بي جانش مي ريخت ، التماس مي کرد . بي فايده بود . ! 


آفتاب مي تابيد ، باران مي باريد ، دانه در دل خاک پنهان شده بود اما بي رحمي ِ موشک ِ شيميايي سي و چهار سال قبل ، لبخند مي زد به شکوفه اي که سر بر نياورده ، سرش را بريده بود . 


مرد ، پنهان از نگاه هاي تمام زندگي اش ، نمازش را قامت مي بندد . نشسته ، قربه الي الله . ! 


به همين سادگي بي بازگشت يک جهش ژني مغلوب 


به همين تمام شدگي تازگي ِ هفت سين که همين چند ساعت قبل چرخ مي زد به تنگ 


به همين بي ثمري ِ خاکي که شوق جوانه دارد و ويران شده 


به همين شکستگي غرور زانوان مردي که مي بايست ايستاده باشد ؛ 


شکستم . !


همين شکستن ِ بار آخر


ترد تر


خرد تر


و شکستني تر . !


___


#س_شيرين_فرد 


بسم الله الرحمن الرحيم


 


 


دست هاي ساعت جوان چوبي ِ روي ديوار ، دراز شده بود و درست دو عدد را محکم گرفته بود . ده دقيقه اي مانده بود تا دست راستش ، دو را رها کند و دست سه را محکم بگيرد . آسمان امشب ، سياه و ستاره باران بود . نه ساعت ، نه انگشتري که هميشه در انگشت مياني دست راستش مي کرد و گاهي حتي شب با آن به خواب مي رفت ، نه حتي تلفن همراه . هيچ کدام ، هيچ کدام . ! 


مقنعه ي تمام مشکي اش را به سر کشيد ، دست هايش به فرکانس تمام اين دو ماه گذشته نوسان مي کردند ، کمي کمتر ، کمي بيشتر . با همان لرز لرزان هميشگي ، مانتوي مشکي سراسر زيپش را برداشت ، دکمه ؟! حوصله شان را ندارم . شلوار مشکي هميشگي و حالا ، يک پارچه شب شده بود ؛ چادرش . کفش هاي رانينگ ريباک ، لبخند مي زدند ، او مي گريست . مي گريست و بي جوراب همان کفش هاي رانينگ نوي تيره را به پا مي کرد . حالا ساعت شده بود دقيق ؛ سه . ! زمان مهم نبود . اين روز ها ، ساجده اي آنقدر خميده قامت بود که هرکجا کوچک وزني ولو به کوچکي ريزه غباري چند پيکو گرمي روي ميليون تن ِ بار روي دوشش مي نشست و حس مي کرد حالاست که از وسط دو نيم شود و نيمه هايش زير اين بار ، بار ها و بارها خرد شوند ، هر وقت حس مي کرد نزديک است اين جان دادن عظيم ، لباس بر تن مي کرد ، همراه هميشگي اين هشت ماه اخير را بر مي داشت ، شيشه هايش را بالا مي کشيد ، در هايش را قفل مي کرد ، مي راند و بلند بلند فرياد مي کشيد و گريه مي کرد . گاهي وسط بلواري به عظمت کشاورز ، خودش را پيدا مي کرد ، گاهي ابتداي جاده اي که انتهايش کرج بود ، گاهي مهم نبود کجا ، مهم اين بود فرياد مي کشيد ، وامي رهيد از بند تمام دختر نجيب هايي که جيغ نمي کشند ، دختر اصيل هايي که بلند گريه نمي کنند . فرار مي کرد از رسته ي دختر هاي اصيل و نجيبي که تنها نيازشان روغن کاري روزانه ي لولاي زانو هايشان بود تا با خيال راحت ، بي احساس اداي نجابت و اصالت کنند . 


پايش را روي گاز فشار مي دهد ، دنده همچنان يک است اما سرعت ، دارد نشانه ي پنجاه را هم به عقب پرت مي کند ، صداي موتور ماشين هم نوا با صداي ناله هاي دخترک بلند شده ؛ شب قدر ، چه تناقض عظيمي . ! 


صداي الغوث الغوث هاي همسايه ، صداي خلصنا من نار هاي تک تک کانتکت هايي که هيچ کدامشان ، هيچ کدامشان در اين هبوط عظيم درد کنارش نبودند ، گوش آسمان را کر کرده بود . صداي ادعا هاي واهي ، صداي تمام مدعي هايي که به محض اينکه دختري از پشت بام دانشکده ي الهيات دانشگاه اهرا ، نقطه ي پايان گذاشت درست به ته خط زندگيش و تا يک هفته ، دقيقا يک هفته ، همه شده بودند کارشناس لبخند شناسي و بغل شناسي و روان شناسي و اينکه اگر کسي او را مي بوسيد ، او به شوق لبيک يک بوسه ي خونين از سي چهل متري آسمان ، چشم هاي بسته ي صورتش را  به سوي زمين نمي گرفت ، گوش آسمان را کر کرده بود . فرشته ها پوزخند مي زدند به دخترکي که اين سوي تمام بي خبري ها و انکار خبرداشتن هاشان جان مي داد . فرشته ها شرم مي کردند بر حتي نيم نگاهي بر قرآن هايي که بر سر گرفته بودند و نمي دانستند آيه به آيه اش تاکيد است ، تاکيد ِ يک شانه ي آرام در اوج اين تنهايي تا بگريد و بگريد و بگريد .


آن سوي آسمان ، خدا به همين آيه آيه ي به سر گرفته قسم مي داد ، تمام نامردي ها را ، دل شکستن ها را ، منت گذاشتن ها را ، توهين ها را ، تحقير ها را ،  نبودن ها را ، نبودن ها را ، شايد هم برخي بودن ها را ، بودن هاي خنجر به دست را  . دل شکستن ها را ، دل شکستن ها را ، دل شکستن ها را .


به لرزه افتاده است . گويي اين رخش ِ سياه ، اين همدم ِ شب هاي تنهايي هم خسته شده است ، شايد هم به رسم ادب مشق تکليف مي کند ز دست هاي نوزده ساله اي که حتي يک ثانيه آرام به جاي خود نمي نشينند ، حتي يک ثانيه نوسان درد را رها نمي کنند ، يک ثانيه بي رعشه ندارند و ندارند و ندارند . 


مي لرزد ، مي لرزد و مي ايستد . درست گوشه ي تنها ترين اتوبان شهر . مي لرزد و مي ايستد ، پشت کرده است ، درست به کليدي که دور سرش مي چرخد ، قربان صدقه اش مي رود ، فحش مي دهد ، ناسزا مي گويد ، قسم مي دهد که روشن شود ، پشت کرده است . 


دخترک ، تنها و بي کس . سرفه هاي پشت هم ، فرياد هايي که شده اند نقطه انفصال سرفه ها ، گلو درد ممتد ، سرفه ، سرفه ، خون . ! درست همينجا ؛ انا انزلناه في ليله القدر که ميان همين شب ، نازل مي شود ، درست بر سينه اش ، بي صدا ؛ وَمَا کَانَ لِنَفْسٍ أَن تَمُوتَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّـهِ


دخترک التماس مي کند ، فرياد مي کشد ، هم صدا مي شود با جوشن کبير هاي به آسمان رفته ، آرام مي گويد ، داد مي کشد ، ناله مي کند ؛ يا مجيب الدعوه المضطرين 


حساب عجل وفاتي هايش ز دست در رفته است ، صداي گرفته اي ، بي رمق ناله مي کند ؛ يا سامع الاصوات .


بشنو جان دادن بي صدايم را ، بشنو اين درد به زمين خورده ي خاکي را ؛ يا معطي المسيلات ، نمي خواهي بدهيم آنچه وعده کرده بودي ؟! کل نفس ذايقه الموتت کجاست ؟! يا ذالعهد و الوفا ؟! 


بلند مي شود ؛ خاک چادرش نمي تکاند اما !


بلند مي شود ، دوباره کليد را دور سر موتور مي چرخاند . ! روشن نمي شود . چادر خاکيش را ، چادر اتو خورده ي خشکشويي رفته ي خاکي اش را ، در مي آورد ، پرت مي کند روي صندلي عقب . دستي را مي خواباند ، همان خواب آرامي که هميشه آرزويش را داشت ! دنده را خلاص مي کند ، همان استخلاصي که هميشه در حسرتش بود ، در راننده را باز مي گذارد ، حد فاصل در و ماشين مي ايستد ، دست سرد لرزاني را محکم مي گيرد به تاق و دست بي جان ديگري را به جان در مي اندازد ، فشار مي دهد ، هل مي دهد . 


نه ؛ گويي سر بيدار شدن ندارد اين رخش . ! ماشين را ، همان گوشه ي همان اتوبان ، مي کند همدم تنهايي هاي خط هاي ممتد بي انتها ، چادرش به سر مي کند ، زير نور ماهتاب ، چهار صبح را قدم مي شمارد . گريه مي کند ، بغض مي خورد ، مي دود ، زمين مي خورد ، مي ايستد ، راه مي رود ، روي زمين مي نشيند ، مي دود ، پايش پيچ مي خورد ، لنگ مي زند ، نفسش ديگر نا ندارد ، درست مثل جاني که به قدر نوزده سال ثانيه ، خسته است . 


کليد ؟! چيزي با خودش نبرده بود ! مي نشيند گوشه ي سکوي جلوي در خانه ؛ کز مي کند . چادرش به دور مي پيچد ، چشم هايش را مي بندد و آرام ستاره ها را مي شمارد ؛ 


يک ، دو ،  


 


_____


#س_شيرين_فرد


+ همين ديشب بود براي عارفه مي گفتم از اينکه چقدر خوب بوده که شهيد بابايي مي تونستن قبل خواب بدون تا بتونن راحت بخوابن و فکر و خيال خفه شون نکنه ! خدا ديد ، منو دوند اما امشب بعد دويدن ، خواب راحتي منتظرم نبود . درد بکش ساجده خانوم ! درد !


+ جايي روايتي بوده که قيامت با شب قدر يکي بشه ؟! 


+ امشب ، قيامت دخترک بود ! قيامت بغض هاي تلنبار شده ! 


+ ماشينم خدا بيامرز خوب برام وفاداري کرد ! 


+ کي گفته دادن ماشين شخصي باعث چاقي و بالا رفتن توده ي بدني ميشه ؟! بيايد من با سند و مدرک اثبات کنم دادن ماشين شخصي ، اونم ماشين ِ اول پرايد هاچبک نه تنها باعث چاقي و بالا رفتن توده بدني نمي شه بلکه باعث آوردن پشت بازو ، تقويت عضلات چهارسر ران ، افزايش حجم تنفسي و گرفتن نمره ي کامل در درس آناتومي ميشه ، بنده الان محل دقيق عضلات راست شکمي ، مورب داخلي ، مورب خارجي و تو ام ميتونم خدمتتون اعلام کنم . تنها عيبي که داره گلودرد و تورم و قرمزي چشمه ، اونم پيش اين همه حسن قابل چشم پوشيه :|




بسم الله الرحمن الرحيم


 


 


شب ، زانو هايش را به آغوش کشيده بود ، درست به مانند سر دخترک که به سياهيش تکيه کرده بود . مرواريد ريسه مي کرد ، ذکر تسبيح غمش را .


آب به سينه مي فشرد چهره ي غمگين دخترک را . ! ماهي بوسه مي زد ، گونه هاي ترگونه کرده اش را و خدا پنهان شده به زير چادر سياه شب ، کي نگاه مي کرد ، تنهايي بي انتها را . ! 


آرام آرام خدا پايين آمد ، مشتي خاک به دست گرفت و جايي درست حوالي بهشت ، به مشتي آب دريا و کمي خاک پاي گلدان هاي گل سرخ فردوس ، در گوش تنديسي که ساخته بود ، تنهايي هاي دخترک را زمزمه کرد . و نفخت فيه من روحي . ! جان داد به جاني که داشت از دخترک ذره ذره مي رفت . 


تنديس ، قامت راست کرد . سر به آسمان گرفت و درگوشي هاي خدا را لبيک گفت . به لبيکش ، جان به جان کائنات پيشاني شکر و لبيک به لب لبيک گويانش ، به خاک گذاشتند . تنديس ، پر بود از خدايي که خودش را آرام آرام دميده بود به جانش . قدم به قدم ، نزديکتر مي شد .دخترک ، حالا چشمه ي مرواريد هايش ، خشک شده بود ، او رسيده بود . ! 


 


#س_شيرين_فرد 


بسم الله الرحمن الرحيم


 


قبل آشنايي با پارسي بلاگ ، همدم من دفتر کوجيک سبزم بود گاه و بيگاه بازش مي کردم و با گريه و خنده مي نوشتم ! 


الان اين همدم هفت ساله که شده يه وب کوچيک که هروقت حالم بده ، حالم خوبه ، هر وقت حرفي براي گفتن دارم ، بازش مي کنم و وقتي صفحه پنلمو مي بينم آي سفره ي دلم باز ميشه و گريه مي کنم .


کانال دارم ، اينستا هم ، مردم از وب دل کندن ، از وبلاگ خيلي وقته کسي حرفي نميزنه اما من هنوز راحتيم با همين وبه


بعد هفت سال ؛ جالبه بدونم آيا خواننده اي دارم که مثل من به گل نرگس دل بسته باشه ؟!


آيا کسي هست که پست جديدم براش مهم باشه ؟!


آيا کسي هست که وقت بذاره و تک تک متناي بلند و کوتاهمو بخونه . ؟!


چون حس مي کنم


اينجا مي نويسم


صدام ميره


ميپيچه 


برميگرده .


 دوست داشتيد آيدي اينستام اينه : s_shirinfard دوست داشتيد ، ميتونيم با هم گپ بزنيم . ! 


بسم الله الرحمن الرحيم


 


براي من طولي نکشيد ، به همان فاصله ي چشم بر هم زدن ِ سر تکيه کرده به شيشه هاي سرد ِ پژوي نوک مدادي رنگ سرويس مدرسه ، تا درب دبيرستان بود . همان صبح هايي که هميشه ما زودتر از همه مي رسيديم ؛ شش و بيست و پنج دقيقه ! همان وقت هايي که گاهي درب دبيرستان بسته بود و ما روز ِمدرسه را افتتاح مي کرديم . همان صبح هايي که يکي در ميان من در صندلي عقب ، وسط مي نشستم و مبينا و پرنيان سرهاشان را به شانه ام تکيه مي دادند و تا رسيدن ، چرتي مي زدند . همان روز هايي که صبحش گاه گاه قرار مي گذاشتيم کمي زودتر برويم و در طباخي ِ سر کوچه ي مبينا ، خاطره بسازيم . براي من همين قدر طول کشيد ، به چشم برهم زدن بيداري چرت خانه تا مدرسه !


اما اگر از ديگران بپرسيد ، مي گويند شروعش از همان دوران راهنمايي بود ، همان جا هايي که بچه ها تک به تک اشکال هاشان را از او مي پرسيدند ! معلم نمي آمد ، کلاس دستش مي دادند ، خانه ي دوستانش مي رفت ، خانه شان مي آمدند و درس توضيح مي داد ، همان جايي که معلم ايستاد و گفت ؛ ساجده ! ظاهرا تو بهتر توضيح ميدي ، ميشه اين مسيله رو براي بچه ها تو حل کني ؟! همان جايي که بعد از حل و توضيحش ، بچه ها ايستادند ، کف زدند . ! از ديگران بپرسيد ، مي گويند اين تازگي ،  مدت هاست در او جوانه زده ، رشد کرده و حالا سال به سال دارد تنومند تر مي شود ، نهال کوچک شوق تعليم و تعلم  . 


رسمي اش را بخواهيد مي شود يک چيزهايي حدود دو هفته از کنکور نود و هفت ، ميانه هاي تير ماه . جايي که ساجده به عنوان دانش آموزي موفق بنا شد کنار بچه ها باشد . چشم بر هم گذاشتيم ، ساجده اي که روزي در سرويس مدرسه و دانش آموز اين مسير را طي مي کرد ، حالا معلمي بود که همان مسير را با ماشين خودش رانندگي مي کرد . طولي نکشيد که " ساجده " ها بدل شد به " خانم شيرين فرد " ، " دخترم " ها شد " همکار " ، طولي نکشيد ؛ بزرگ شدن ، قد کشيدن . ! اما هنوز آنقدر ها رسمي نبود ، جدي نبود . داستان درست وقتي جدي شد که ساجده اي که چند شب پيش به قصد جانش تا توانسته بود قرص خورده بود ،درست وقتي ساعت يک و چهل دقيقه بود و دو زنگ بچه ها مي خورد ، درست وقتي که صبح ، نيمه جان ،  تماس گرفته بود و گفته بود به کلاس هاي دوشنبه اش نمي رسد ، به حس تعهد و چشم انتظاري بچه ها  بعد از مرخص شدن ِ به اصرار خودش از بيمارستان ، به سمت مدرسه آمد . بچه ها توي راهرو جمع شده بودند ، مي رفتند ، مي آمدند ، منتظرش بودند ! باورش نمي شد ، تا او را ديدند ، دختر ها پريدند در بغلش ، چادرش افتاد ، کيفش هم . ! حس وصف ناپذير زندگي ، آن هم درست بيخ گوش دعوت نامه اي که خودش با دست هاي خودش براي مرگ نوشته بود . بچه ها بغلش کردند و تمام ده پانزده دقيقه ي تا زنگ را سراپا گوش ايستاده بودند . 


همان دوشنبه ، درست در همان راهرو ، داستان جدي شد . داستان ، شد داستان ِ خانم شيرين فرد ! خانم شيرين فرد که بايد براي دختر هايش ، براي پسر هايش زنده مي ماند . شد داستان ِ آنکه تا برسند به آنچه مي خواهند ، به آنچه در عالم ذر به خاطر آن بله گفته اند ، ساجده بايد بماند ، بايد بجنگد . پيش از رسيدن به خانه يک سري به شهر کتاب زده بودم . حالا روي ميزم ، چند پوشه به رنگ ها و طرح هاي مختلف و  خودکار آفتابگردان و هويج و اتودي زرد رنگ ، کنار آن يورو پِن ِ خشک ِ مشکي ِ مات ِ نوک طلايي جا خوش کرده بود . معلمي راهي است که انتخابش مي کني براي زنده بودن . معلمي شيوه ي زندگي است و نه شغل ! من انتخاب کرده بودم تا چطور کنار بچه هايم بمانم ، مهر تاييدش زدم ، خودکار هويجم را برداشتم ؛ براي تمام دختر هايم ، براي تمام پسر هايم . 


#ساجده_شيرين_فرد 


بسم الله الرحمن الرحيم


 


در خانواده ي ما خريد جنس دست دوم معنا ندارد ، چه لباس باشد و چه گوشي و لب تاب و ماشين .  از کودکي تا به حال ياد ندارم چيز دست دومي را حتي در دست گرفته باشم ، از کودکي تا به حال هم ياد ندارم که در خانه ي ما ماشين حتي در سطح معمول جامعه ، جا خوش کند . هميشه در بهترين حالت بوده ايم ، کمي بالاتر از متوسط جامعه .  حالا بابا گفته بود تا به سر خيابان بروم ، از ماشين پياده شد ، يک پرايد مشکي دست دوم ، براي مني که هميشه روي تودوزي چرم ماشين کره اي پدرم خنکاي کولر را حس مي کردم ، يک پرايد دست دوم مدل هشتاد و شش حکم فحش داشت ! يک فحش بد . بابا اما مي خنديد ؛ ماشين اول پرايد دست دوم ! حالا با خيال راحت رانندگي کن . 


خوشحال بودم ، اما ناراحت هم بودم . توي ماشين بابا نشسته بوديم ، من و مهدي ، من صندلي جلو بودم که بابا پرسيد ؛ ماشين چي دوست داري ؟


- ماشين که دارم .


- نه ، کلا !


- 206 


- چه رنگي ؟


- آبي


به ضرب چند صدم ثانيه دستش داخل جيب پيراهنش فرو رفت و کاغذي را پرت کرد درست روي چادرم ؛ برگه پيش خريد يک 206 آبي رنگ تحويل سال آينده ، از همان آبي هايي که مي خواستم ؛ ميشه قفل فرمونشم آبي باشه ؟!


پنج شش ماه بعد که پرايد مشکي دست دومم خراب شد و بابا تهران نبود ، خودم مجبور شدم آدرس مکانيکي هميشگي پدرم را بگيرم و به آنجا بروم . ماشين را با فرمان هايي که به من مي دادند روي چال که پارک کردم ، پياده شدم . آمدم خودم را معرفي کنم ، صدايم را صاف کردم . مرد جوان خنديد ؛ سلام خانم شيرين فرد ! 


- من شما رو نديدم تا به حال !


چرخي دور ماشين زد .


- ميدونم ! بابا اين ماشين رو اول اينکه خريدن آوردن اينجا تا من کلا سرويسش کنم ، صافکاري ، رنگ ، پوليش ، تعويض لنت و صفحه کلاج و خلاصه همه چي ، مي گفت اين ماشينو براي دخترم خريدم ، نمي خوام اينجوري ببيندش . روز اول خيلي ماشين داغون بود ، مي گفت مي خواد وقتي سرپا شد ماشين ببينينش که خوشحال شين . 


خنديدم . خنده ام از آن خنده هايي بود که با هر ضربانش ، يک حبه قند در دل آب مي کردند و بس . 


چند ماه آن طرف تر درست وقتي ماشين 206 آبي رنگم آمده بود ، با بابا حرفم شد . از آن دعوا هاي شديد پدر دختري که پس لرزه هايش چند روز سکوت مرگبار بينمان بود . صبح شد ، بابا آمد و ماشين را برد براي تقويت در ها ، کور کردن قفل ها ، روکش کردن و خلاصه هرآنچيزي که 206 مرا 206 مي کرد ! وقتي به خانه آمد ، جعبه اي روي ميز سالن بود . بازش کردم ؛ يک قفل فرمان آبي رنگ . اگر اين عشق نيست ، پس چيست ؟! 


#س_شيرين_فرد


+ کتاب مقدس ، بخش نانوشته ي پدر ها فرشته اند !


+ ما رابطه ي خوبي با هم نداريم ، يعني حتي تلفن هامون بيشتر از دو دقيقه طول نمي کشه ، تا حالا دو تايي مسافرت نرفتيم ، حتي دو تايي يه کافه هم نرفتيم اما بابا داره به روش خودش تمام تلاشش رو مي کنه من خوشحال باشم . حالم خوب باشه . نه فقط باباي من ، همه ي بابا ها . فقط کافيه ببينيم . همين 


بسم الله الرحمن الرحيم


 


 


هميشه مي گفت ، بعضي کار ها مردانه است . هيچ زني نيست که بتواند تنهايي از پسش بر بيايد ، اگر هم از عهده اش برمي آمد ، بهتر است تا يک مرد آن را انجام دهد ؛ پرده را باز کردن و بستن هم يکي از همان کار ها بود . از همان ليست بلند بالاي کار هاي مردانه . هميشه به مقابل اين حرفش مي خنديدم ؛ مگر مي شد کاري باشد و ما ز عهده ي آن بر نياييم ؟!


آدم که تنها مي شود ، مجبور است خودش مرد خودش باشد و بس ! روزگار از تو نمي پرسد مردي داري يا نه ، تکيه گاهي هست يا نه ، روزگار بي رحمي خود را به رخ مي کشد و خودنمايي مي کند .  ديشب ، درست وقتي ساعت از نيمه ي يازده گذشت و مهمان هايم رفتند ، به اين تنهايي عظيم برخاستم تا پرده هاي خانه ام را دربياورم ، بشويم و دوباره آويزان کنم . روي تخت ايستادم تا پرده اتاقم را باز کنم ، قدم نرسيد . آرام آرام از چهارچوب پنجره گرفتم ، پايم را لبه ي پنجره گذاشتم و خودم را بالا کشيدم . نسيم سردي توي صورتم مي خورد ، چقدر خاک از اينجا خواستني تر بود ! چقدر دلم مي خواست دست هايم را باز کنم ، چشم هايم را ببندم و به رد خون ، بوسه زنم بر لب هاي خشکيده ي زمين .


راست مي گفت ؛ بعضي کار ها عجيب مردانه اند ! 


#س_شيرين_فرد


بسم الله الرحمن الرحيم


 


 


حال بد باقي مردم ، در بيهوشي سر مي شود . غش مي کنند ؛ نه مي بينند ، نه مي شنوند و نه حتي درد مي کشند ؛ چه شيرين و دوست داشتني که ثانيه هاي حال بد جسم با گذر سريع زمان در بيهوشي کامل سپري مي شود . در نديدن ، نشنيدن و نفهميدن ؛ درد نکشيدن ! اما وجه تمايز تلخ ساجده با باقي مردم ، حال بد در نهايت هوشياري اش است . درست وقتي فشار خونش هفده را رد مي کند و ضريانش آنقدر مي زند و مي زند و مي زند و تند مي شود که لرزش نا محسوس بدنش به رعشه اي آشکارا تبديل مي شود ، درد مي کشد ، مي بيند و مي شنود . بالاي سرش دکتر ها در رفت و آمد يک چيز مي گويند ؛ حمله ي عصبي ! و او تمام اين ها را مي شنود ، مي شنود ، مي شنود . حتي رد آرام سِرُمَش را در رگ ِ روي دستش به خوبي حس مي کند . سردي هر قطره را که در مسير خزيدن تا جريان خونش ، هم دماي بدنش مي شوند را مي تواند آشکارا ميان اشک هايش ببيند . يک حمله ي عصبي و ساجده اي که در آني ، ناخواسته به بي آزار ترين حالت ممکنش ، تبديل مي شود . نه توان سخن گفتن دارد و نه توان راه رفتن ، فقط درد مي کشد و اشک مي ريزد و اشک مي ريزد و اشک مي ريزد . او ميبيند ، پوست ِ زنده زنده از تن کنده شده اش را ، مي شنود سوت هاي بلندي را که گوشش مي زند و درد مي کشد ، درد مي کشد ، درد مي کشد . 


حال ِ بد ِ او ،‌ جسمش نيست . تمام اضطراب دويده به ثانيه هايي است که تنهاست ، ثانيه هايي که بيمارستان اجازه نمي دهد تا بي همراه ، تختش را ترک کند ، چه برسد که بخواهد به خانه برود ! و هيچ همراهي نيست ، هيچ همراهي و او بايد دعا کند تا قطرات سرمش کند تر و کند تر بيوفتند تا صبح شود ، تا کسي با او بيايد . تمام اضطراب تنهايي محض ، تنهايي آنقدر دويده به جان نيمه جانش که موجب تعجب پرستار هاست که چطور تا اينجا رانندگي کرده بود ؟!  روح او پر درد است ، سرش پر فکر . حيراني تمام علم مانده انگشت به دهان تا ببيند چرا ، چگونه و چطور اين حجم از آرامبخش او را نمي خواباند . ! 


درد يکي نيست ، دو تا نيست ، درد آنقدري است که آرام بخش ها هم آرام نمي کنند و بس ! 


 


#س_شيرين_فرد


 


بسم الله الرحمن الرحيم


 


نگاهم خيره مانده بود به آينه ي وسط پرايد هاچبک کوچک وفادارم ، سريع خنده اي را که بيرون پريد به سرفه بدل کردم ، مشاور املاک ، مردي دومتري ، قوي هيکل با بالاتنه ي فرم چهارچوب در گرفته ي بدنسازي شده ، بيست کيلوگرم عضله ي خالص مازاد بر دويست کيلويي که خودش وزن داشت ،  مو هاي بلند فر خورده ي قهوه اي رنگ و ريش بلندي به رنگي يک پرده تيره تر بود . کنارش ، برادر صد و پنجاه کيلويي ام ، با يک متر و هشتاد و سه سانت قد ، ريش هاي بلند قهوه اي که در بعضي نقاط صورتش به مسي تغيير رنگ داده بودند ، موي کوتاه ، شکم برآمده و شانه هايي چهارشانه که نه ، هشت شانه نشسته بود و کنار اين دو مردِ چهار پنج ايکس لارج ، مرد ديگري ، مديوم طور در خودش فرو رفته بود . زانوان مشاور املاک دومتري ، چيزي با چانه اش فاصله نداشت و هر سه در هم چسبيده ، از گردن به پايين فلج شده و فرم عقب پرايد هاچبک مرا گرفته بودند .يک آن ، حس شديدِ مسافر کشِ خطي ِ خط ِ ترمينال تهران جنوب بودن مرا در خود پيچيد . احساس کردم هر آن است که يکي از اين سه تا ، چاقويي کشيده ، بيخ گردنم ، مرا تهديد به مرگ کند .  نگاهم را از آينه يدم اما همچنان خنده روي لبم مانده بود . مي خواستم بلند بلند بخندم ، بلند بلند بخندم به پرايد هاچبکي که ماشين اول دختري ناز و عزيز کرده و لوسِ بابايي با مانتوي برند گران قيمت و کفش هاي تخت چرم و روسري ميس اسمارتش بود و حالا بطور متوسط سيصد و پنجاه کيلوگرم غول بي شاخ و دم را عقبش بار زده بود و لايي کشان بلوار ها را رد مي کرد . با خودم عهد کردم تا اين سه مرد که به زحمت در اتاقک ماشيني به بزرگي سمند ، سه تايي و تنها جا مي شوند ، در عقب ماشين من در هم فرو رفته و از کمر به پايين فلج شده اند اينجا هستند ، آينه ي وسط ماشين را نگاه نکنم .


به سان کودتاي بيست و هشت مردادي ، ناگهاني برآن شديم تا رخت بر بسته و خانه ي قشنگ دنجمان را به تنوعي عوض کنيم . من ، ساجده ، و مهدي مسيوليت محدوده اي از شمال غرب تهران را عهده دار شديم و صبح روز بعد هر دومان در محدوده پخش شده و دانه دانه املاک ها را زير و رو کرديم . سر ساعت قرار و در محل قرار دانه دانه مورد هايي که پيدا کرده بوديم وارسي کرديم و سر انجام بهترين ها را برگزيديم ، هماهنگي هاي لازمه انجام شد و  به دنبال ولي مان رفته ، با ولي براي بازديد آمديم نه من مشاور هاي املاکي که مهدي با آن ها صحبت کرده بود را ديده بودم و نه او مشاور هاي املاکي که من با آن ها حرف زده بودم . به مورد هاي معرفي شده مي شناختيم مثلا همان دويست و بيست متر چهار خوابه !


طبيعتا اين اولين برخورد من با مشاور املاکي بود که چهار مورد مناسب داشت و اين به آن معنا بود که تا چهار خانه ، همسفر همديگر هستيم . اولش شک کردم ، عقب کشيدم . اين چهره ي مشاور املاک نبود ، بيشتر يک قاچاقچي خبره اي بود که اگر يک تکان مي خورد سه چاقوي زنجان اصل و چهار پنجه بوکس و دو تيزي از او به زمين مي ريخت و بنا داشت مرا زميني به آمريکا با محموله اي صد کيلويي از ترکيب هروئين و کراک و شيشه با جعل پاسپورت و شناسنامه رد کند . سلام کرد و به محض لب باز کردن ، گويي مرحوم مغفور دهخدا ، کمي ترکيب با استاد شفيعي کدکني و با چاشني محمد بن منور به مقدار لازم ، دهان به سخن گشوده و سعدي و حافظ و سنايي و خواجه عبد الله انصاري از بهشت ، صد درود و سلام نثار فرزند فردوسي که با جان از زبان پارسي پاسداري مي کرد ، کردند . با هر واژه اي که سخن مي گفت ، فردوسي خستگي بسي رنج برده در اين سال سي اش را ز تن در مي کرد و من ، مات و مبهوت اين جاينت و زباني به اين لفظ قلمي مانده بودم .


خانه ي اول نه خانه ي دوم ، به محض پياده شدن از ماشين و نفس راحتي که پرايد نگون بخت من زير بار چهارصد پانصد کيلويي زندگي کشيد ، صداي سگي به گوش رسيد . مهدي آرام به بازويم ضربه زد : هر روز با اين همسايه هه دعوا داريم .


زنگ را زديم ؛ پشمالوي سفيدي که يک مرد ريزنقش به آن آويزان بود ، در را باز کرد . من نگاهي به مهدي کردم ، نگاهي به مادرم ، نگاهي به مشاور املاک و داخل نرفته همه مان راه درب خروج را پيش گرفتيم :


-         مشکلي پيش اومد ؟! بي احترامي کردن ؟!


-         نه ! يه ذره با سگ و گربه مشکل داريم .


داخل ماشين ، درست وقتي از همديگر جدا شديم ، من و مهدي از خنده منفجر شديم و از آن لحظه عهد بستيم تا ديگر لااقل ما دو تا دنبال خانه نگرديم .


 #ساجده_شيرين_فرد


 


 


بسم الله الرحمن الرحيم


 


در ابتدا از من خواسته شده بود تا راجع به کتاب ديگري بنويسم ! کتابي که مدت ها قبل خوانده بودم اما من ، به ناگاه پرت شده بودم به کتاب ديگري که مدت ها قبل ترش خوانده بودم ؛ خاطرات ايران ! 


کتابي که آنقدر نثر جذاب و دلفريبي - به نسبت باقي کتب ژانر حماسي و دفاع مقدس - داشت که تا کنون در ذهن من مانده بود . کتابي که ابتدا به ساکنش ، گمان مي کردم از فراز و نشيب هاي ايران گفته باشد پس دست دراز کردم ، پس به قفسه ي کتاب هاي نشر سوره ي مهر در نمايشگاه قرآن سال يکهزار و سيصد و نود و چهار دست دراز کردم و برش داشتم . کتابي که زن ِ روسري به سر روي جلد ، پس زمينه ي خاطرات ايران بُلد شده ي روي همان جلد شده بود . کمي پايين تر از خاطرات ايران ، هايلايت سبز رنگي به چشم مي خورد ؛ خاطرات ايران ترابي . !


آري ! 


ايران نام يک زن بود . زني که به استواري ايران ايستاده بود . زني که تصويرش حالا روي جلد بود . جذب تر شدم . برش داشتم . آنقدر مرا جذب کرد که ظرف چند روز تمامش کردم و تا به امروز به خاطرم مانده . به خاطر ماندني که براي اولين کتابي که به عنوان يک نويسنده بناست معرفي کنم ، معرفي اش کنم ؛ خاطرات ايران !


خوشبختانه يا متاسفانه در کتب حماسي به ويژه کتب دفاع مقدس که اين روز ها در ايران براي کودکان پرورش يافته ي دهه هاي هفتاد و هشتاد که درک آنچنان عميق به مانند لمس کردن دست هاي جنگ و ناآرامي ، رعب و ترس و فريب در دست فرزندان دهه ي شصت ، نداشته اند ، بازار داغ تري دارد ، به سبب فراز و فرود هاي ذاتي داستان و هيجان حوادث به واقع صورت گرفته و شور ناپخته و تعجيل در ثبت وقايع به تن کاغذ از ترس از ياد رفتن و روي آوردن نويسندگان کم تجربه و گاها بي اعتقاد به نوشته هاي خويش ، ويژگي هاي فني نثر چندان به چشم نمي خورد فلذا در کتب ژانر دفاع مقدس به ويژه کتبي که در موضوع نقش کليدي و استواري هاي لطافت هاي نه نوشته مي شوند ، نثري به ذات و به لحاظ فني برجسته ، چندان به چشم نمي خورد . يکنواختي قصه مانند داستان گه گاه از دست نويسنده خارج شده و از قالب شروغ و ميانه ، خارج مي شود و داستان در چند قالب بيان مي شود . به شخصه به ساختار شکني و ايجاد سبک هاي خاص و منحصر به فرد معتقدم . معتقد به مکتب متفاوت بودن ! که اگر نيما و سهراب ، ساختار نمي شکستند و به همان قالب مثنوي و رباعي و غزل مي ماندند امروزه شور و شعوري سپيد ، آزاد و نيمايي گونه نداشتيم لکن ساختار شکني هم خود داراي ساختار است ! يا رومي روم ، يا زنگي زنگ . بينابين اين ها ، نه ! 


تمام کتب دفاع مقدس را نخوانده ام ، مدعي هم نيستم اما به سبب علاقه ، کتب بسياري در اين داستان مطالعه کرده ام که در ميان خوانده شده ها خاطرات ايران ، نثرش به نسبت نثر کتب ديگر ، بيشتر در شان مردانگي هاي نه بود . از لحظه لحظه ي زن بودن مي گفت ، از در رکاب چمراني بودن که از او اين روز ها بزرگ ، راهي بيشتر به جا نگذاشته ايم . از اسلحه دست گرفتن ها ، شرافت ، اصالت و نجابت يک زن . 


از مونولوگ هاي دروني زني که در منطقه اي جنگي به تيمار ايستاده بود . از نجابتي که عهد کرده بود اگر دشمن پيشروي کرد ، آخرين گلوله ي اين اسلحه گلوله اي براي ايران باشد و بس . ! که جان هايي داده شد تا ايراني به دست دشمن نيوفتد و در يک کلام ؛ امروز ، ناموس به راحتي در ميان آرامش نفس بکشد . 


کتاب بيشتر از حال و هواي جنگ ، حال و هواي يک جنگنده داشت ، عقايد و احساس ، شخصيت و در يک کلام گويي من ، ايران بودم و ايران ، من . خاطرات ايران ، بي پرده ، بي سانسور ، نقاب از جنگي برميداشت که هشتاد ملت به يک جان نحيف بود ! جان نحيفي که ايستاد ، ماند و امروز با غرور  ، سر بلند کرده و اين حس سربلند را ، عکس هايي واقعي که ضميمه ي صفحات انتهايي کتاب هستند ، پررنگ تر مي کند . 


گوشه گوشه هايي از کتاب را تا کرده ام ، خط کشيده ام زير واژه هايي که بايد نود و پنج هم تکرارشان مي کردم ، نود و شش ، نود و هفت و حالا نود و هشت . بار ها ، بار ها و بار ها تا فراموش نکنم ، تا از ياد نبرم تا اين واژه ها مرا بزرگ کنند ، سال به سال . بخشي از اين واژه ها ، از صفحه اي تا خورده که به چشم هاي بسته انتخاب کرده ام ، اين است :


" شنيده بوديم ن ايلامي شهر را از اشغال منافقان محافظت کرده اند . به بسيج خواهران شهر ايلام رفتيم . ساختمان بسيج خرابي نداشت . خواهر هاي بسيجي از ديدن ما خيلي خوشحال شدند . حدود بيست نفري بودند . نشستيم و ماجرا را پرسيديم . اين طور تعريف کردند : « وقتي منافقان داشتند به طرف ايلام حرکت مي کردند ، مرد ها تصميم گرفتند از شهر بيرون بروند و جلوي آن ها را بگيرند و نگذارند وارد شهر شوند . ما پشت تير بار ها نشستيم و اسلحه هاي ژ-3 و کلتي که داشتيم برداشتيم و از شهر دفاع کرديم . آن ها نمي دانستند پشت تيربار زن است يا مرد . شليک مي کرديم که فکر نکنند شهر خالي است . تا صبح کشيک داديم . چند نفري از آن ها را هم زديم . اين طور نگذاشتيم وارد شهرمان شوند . " 


براي انتخاب اين بند ، تک تک تا خورده ها را نخواندم تا بهترين را انتخاب کنم . از روح شهدايي که پاي ايران داده بوديم خواستم دست هايم را ببرند به بهترين بند ! پس اين بند را بخوانيد ، به زن ها ، دختر هاتان افتخار کنيد و صد البته به زن بودن ! 


در پايان شايان ذکر است که در عرف و اجتماع ما بعضي کار ها مختص مرد هاست و گاها دختر ها از اين باب احساس محدوديت کرده و اي کاش ِخود را " مرد بودن " خطاب مي کنند ! خب ! اين کتاب نمونه ي خوبي است تا مرد ها ، حسرت زن بودن بخورند و بس . !


 


___


#ساجده_شيرين_فرد


بسم الله الرحمن الرحيم


 


همين دعواي چند روز پيش بود ، همين دعوايي که پس از آن ساجده تبديل شد به يک توده ي بي حسي عميق ، همين که جاي زخمش تازه بود ، هنوز مي سوخت . صداي بلند مردانه اش در اتاق هاي خالي مغزم به ديواره ها مي خورد و هي تکرار مي شد و در پاسخش ، باز همان واژه ها باز مي گشتند . به سان کوهي که تمام اين سال ها استوار مانده بود و حالا به فريادي فرومي ريخت ، به سان ريختن دل کوه ، به سان يک بهمن ، سنگين و سرد فرو ريختم . دانه دانه ي تمام سلول هاي تنم ، به سان خالي شدن اشک هاي کوه ، به سان يک آبشار ، خالي شده بودند و پژواک صدايش را فرياد مي زدند ؛ " تو يه دختر بلند پروازي . ! " 


از روي پيشخوان کتب برتر برش داشتم . ! بزرگ نوشته بود ؛ " دختران بلند پرواز " . تمام چند هکتار باغ کتاب را وجب به وجب ، چند ساعتي بود با نگاهم دست مي کشيدم ؛ بزرگترين کتاب فروشي خاورميانه ! به دنبال مرهمي ، دواي دردي ، چيزي که از سوزش اين زخم عميق بکاهد . اولش انگار با تني سراسر زخمي، خون آلود و کبود در درياچه ي نمک غرق شده باشم ، هواي نفس هايم درد شد . دستم لرزيد ، دلم لرزيد . دراز کردم ، همان دست لرزان را به سمتش . بلندش کردم . ؛ " غصه هايي درباره ي ن استثنايي " ،  رهايش کردم سر جاي اولش اما دلم ماند ، همان يک جلد بود . تا به خودم بيايم و برگردم ، فروش رفته بود . 


گروه سني کودک و نوجوان . همان صداي مردانه هميشه مي گفت ؛ " بزرگ شو ! تو سنت رفته بالا ولي هنوز بچه اي " اما حالا ، حالا بايد بچه مي شدم ! تمام چند هکتار ادبيات فاخر و کلاسيک و ملل توجهم را جلب نکرده بود ، بي حسي عميق ساجده را پايان نداده بود و حالا همه ي طول مسير بازگشت ، فکرم عجيب مشغول بود . پيچيدم ؛ شهر کتاب ! برش داشتم ، بي وقفه حساب کردم و بيرون آمدم . سيلي هاي خورشيد ، ماشين را تبديل به آتش کده کرده بود . نشستم و همانجا بازش کردم . ! گاهي بايد بچه شد !


ورق زدن هايم ، رسيد به انتهاي کتاب . انتهاي کتاب يک صفحه بود ؛ حالا داستان خودتان را بنويسيد و صفحه اي سفيد در مقابلش براي تصوير . دست هايم را سر زانو هايم زدم ، بلند شدم ؛ ياعلي ! گاهي بايد بچه شد :) !


 


____


#س_شيرين_فرد


+ دعام کنيد ، زياد ، خيلي خيلي زياد . خب ؟!


 



بسم الله الرحمن الرحيم


 


خواندن کتاب ، براي هر کس معناي خاص خودش را دارد ، براي يکي خواندن صرف است ، براي يکي سفر ، يکي با کتاب به تاريخ مي رود ، يکي حکمفرمايي مي کند ، يکي . يکي هم مثل من ، هم صحبتي هايش را عشق بازي با کتاب هايش خلاصه مي کنند و بس !


کتاب خواندن هرکس ، مختص اوست . دست هايش وقتي واژه ها را لمس مي کنند و وقتي کتاب را مي به آغوش مي گيرند ، نگاهش وقتي توجه پيشکش واژه ها مي کند و صدايش وقتي آرام آرام براي خودش زمزمه مي کند ، هيچ کدام تکراري در خلقت ندارند جز خود او . هرکس رفتارش مختص خود اوست و کتاب خواندن از اين قاعده مستثني نيست .


خاص بودن ساجده ، به يادداشت هايي است که مي گذارد ، پيش از شروع خواندن کتاب ، در صفحه ي اول ؛ تاريخ شروع ، نظر و حسش به کتاب ، طرحش ، نامش ، چيزي که او را جذب کرده مي نويسد  ، گوشه کنار صحنه هاي پر فراز و فرود ، درست وقتي روحش به پرواز در مي آيد ، شروع به نوشتن مي کند ، شروع به خط کشيدن زير تمام نقطه نقطه توصيف هاي روح افزا . !


خاص بودن ساجده ، به يادداشت صفحه ي آخر کتابش است ، درست وقتي کتاب را تمام کرده . از حسش ، نظرش ، برآورده شدن چيزي که انتظار داشته يا نه و .


و در نهايت ، يک امضا و يک جمله در وصف کتاب روي جلد ، براي آناني بناست اين جلد کششي بر آن ها ايجاد کند .


کتاب خواندن ، لااقل براي من ، خواندن صرف نيست ، پوياست ، فعال است و به عبارتي دايناميک چون کتاب س ندارد ، پوياست ، فعال ، دايناميک . !


کتاب هاي ما مثل فرزندانمان هستند ، قطعه هايي از خودمان که بايد بزرگشان کنيم ، به پاي بيماريشان تب کنيم ، با شاديشان بخنديم ، با گريه شان بگرييم ، برايشان وقت بگذاريم ، آنطور که شايسته است . !


ظلم به کتاب ، ظلم به فرزندمان ، ظلم به خودمان و ظلم به نجواي خالقي است که آرام آرام دارد زمزمه مي کند و ما گوش هامان را سفت گرفته ايم .


#س_شيرين_فرد


 



بسم الله الرحمن الرحيم


 


 


تايپ کردن ساده است ،


خيلي ساده .


عمل ساده اي که هر کسي بلد است


اما


من تايپ کردن را دوست دارم .


تايپ کردن با اين رنگ لاک را دوست دارم .


تايپ کردن با ناخن هاي به رنگ اين لاک را دوست دارم . 


تايپ کردن با انگشت هايي که اين انگشتر عزيز را به دست دارند ، دوست دارم . 


تايپ کردن با اين ساعت به دستم را دوست دارم .


تايپ کردن با اين ساق دست هاي مشکي ِ نقاشي شده را دوست دارم .


تايپ کردن را با اين دست ها ، 


با اين ساجده ، 


دوست دارم . 


____


+ پ.ن : آقا حرف در نيارين :| بنده چون خيلي ساله تايپ هاي خودم رو خودم انجام ميدم ، جاي حروف کيبورد رو حفظم و نياز به کيبوردي که برچسب هاي حروف فارسي داشته باشه رو ندارم پس اين قضيه که کيبوردم حروف فارسي روش خورده باشه برام مهم نيست . دري وري هم تايپ نمي کردم :| فقط از روي حروفي که ناخودآگاه تو اين همه سال حفظم شده بود متني که قرار بود تايپ کنم رو تايپ مي کردم و از قسمتي از اون حس خوب ، فيلم گرفتم . 


 


بسم الله الرحمن الرحيم


 


يک ،


دو ،


سه . !


چشم هايش را بسته بود ، آرزويش را ، هدفش را ، آينده را مقابل همان چشم هاي بسته ، همان پرده ي سياه تصوير مي کرد ؛ يک ، دو ، سه .


از هواي اطراف نفس هايش را پر کرد ، اجازه داد تا سرب سنگين هواي خشمگين اين روز هاي تهران ، هواي آرام بي رحمي ها ، نامردي ها ، سنگ دلي ها و درد ها آرام آرام در ريه هايش جوانه زند ، سبز شود  شکوفه کند ، بهار شود . هوا را به داخل قفسي محصور کرد که سينه نام گرفته بود و بي تابي کوچکي به قدرت حيات به ديواره هاي آن ، همچنان محکم و استوار ، ضربه مي زد . ضربه هاي معنا دار ،


يک


دو


سه


گويي معناي مورس هايي را بايد به عمري سي ، چهل ، پنجاه ، اصلا هر چند ساله ، هر چند سالي که هر کدام از سال هايش سي صد و شصت و پنج ، بيست و چهار ساعت ِ شصت دقيقه اي ِ شصت ثانيه اي بود و تمامش ، تمام تمامش فرصتي به معنا کردن ضربه هاي بي وقفه ي کوچک بي همتايي بود و او به سادگي ناديده مي گرفت ، اميد هر ضربه را که بدون مکث در هر جند ثانيه جريان داشت ، مي فهميد . چشم هايش را بسته بود ، چشم هايش را بسته بود و دست هايش آرام آرام لمس مي کردند ، بريلي که جانش کمي پايين تر از گردن ، مدام تکرارش مي کرد . ضرباني که زير انگشت هايش به نرمي خودش را به بالا مي کشيد ، لمس مي شد و سعي مي کرد تا پيامي دهد . که همان کوچک استوار ِ به قدرت حيات ايستاده ، مورس مي زد ، بريل مي نگاشت ، صدا مي کرد تمام اين سال ها . پيش خودش شمرد ؛ چند سال گذشته بود .


ساجده اي که نوزده سال تمام اين نشانه ها را جز قانون طبيعت و روالي تکراري نديده بود ، حالا چشم هايش را بسته بود . حالا مقابل تمام اين دنيا پرده اي سياه کشيده بود و داشت عشق مي خواند ، با خودش شمرد ؛ نورده ، هجده ، هفده ، شانزده ، پانزده ، چهارده ، سيزده ، دوازده ، يازده ، ده ، نه ، هشت ، هفت ، شش ، پنج ، چهار ، سه ، دو ، يک


هواي سينه هايش را تقديم برافروختگي جان هايي کرد که به اين ناآگاهي هرساله اشک مي ريختند .کيک خريده بود ، کيک خريده بود و براي خودش شمع روشن کرده بود .  تقويم ها چيزي نشان نمي دادند ، مناسبتي که مکتوب باشد نبود اما گويي از اين پس ، يک روز متفاوت ، يک سِر ِ عظيم دويده بود به جاني که بيست سال تقاضاي شنيده شدن داشت ، سر ِ روزي که جز زادروزش ، زاده شد ؛ چشم هايش را محکم روي هم فشار داد ، لب هايش را غنچه کرد ،  همان هواي سنگين ِ سربي ِ بي رحم ِ نامرد ِ پر درد حالا نقطه آغازي بودند بر ساجده اي که متولد شده بود . از پس همين سرب بي رحم سنگين نامرد ، سر بر خواهد آورد ، ساجده بلند خواهد شد .


چشم هايش را بسته بود ، همه جا را تاريک کرده بود . از پس پرده اي که ره آوردش سياهي بود حالا نوري جوانه داشت آرام آرام جوانه مي زد .


چِک ، چِک و چِک و چِک .



آسمان اشک شوق مي ريخت . قاعده ي لباس گرم و شال پشمي و کلاه و دستکش را دريده بود ، فورا همان چادر گلداري که با آن به ميهماني خدا مي رفت را به سر کرد ، خدا داشت براي تولد مهمانش اشک مي ريخت ، نبايد معطل مي ماند . پله ها را دو تا يکي به پايين دويد . آسمان شر شر مي باريد . دست هايش را باز کرد ، چشم هايش را بست ، کفش هايش را درآورد و پاي اش را تبرک اشک هاي آسمان کرد ، نفسش را حبس کرد و ساجده اي آغاز شد . !



#س_شيرين_فرد


 


 


 


 


 



بسم الله الرحمن الرحيم


 


از راه پله ها که پايين مي آمدم ، صدايي آرام آرام ، التماس کنان خودش را تا مجراي گوش بالا مي کشيد  صدايي که هر آن با نزديکتر شدن من به در شدت مي يافت . صدايي بلند و ناله گونه درست پيش پاي من ، وقتي در را باز کردم به اوج خود رسيد . بالاي درخت ، گربه ي سفيد رنگ کوچک کوچه ، آويزان مانده بود . پاهاي عقبش معلق در هوا و چنگال هاي پاهاي جلويش به چوب درخت جواني که به تازگي ده دوازده سال در آنجا کاشته بودند ، التماس مي کرد .


صداي گربه اي حزن آلود ، فضا را پر کرده بود . به زير درخت رفتم ، قد من آنقدري بلند نبود که دست هايش را بگيرم و به آغوش گرمي و بعد به آرامش زمين مهمانش کنم . کوچه را نگاه کردم ، نه رهگذري ، نه عابري و نه حتي پرنده اي . تنها صدايي ناله اندود به گوش مي رسيد و بس .


من مي دانستم ، تمام آن هايي که در چهارديواري هاي سرد و سنگي خود را حبس کرده بودند و داشتند خود را مجاب به انکار اين التماس مي کردند هم مي دانستند ، همه مي دانستيم که گربه ، گربه است ! حتي اگر از ده متر هم پايين بيوفتد ، اتفاقي براي او نخواهد افتاد . من مي دانستم ، عابران و رهگذراني که نبودند ، مي دانستند حتي خود صاحب صدا هم مي دانست .


ايستادم پايين درخت ، دست هايم را به سمتش گرفتم ، صدايش کردم ؛ صدايي که شايد تا به اين همه سال درد و لگد خوردن در خيابان نشنيده بود ؛ پيشي ملوسي ! خوشگل جان من . بيا ، تو ميتوني .


ايستاده بودم پايين درخت و محبت دريغ شده ي سال هايي که گرد خيابان به خود گرفته بود را نثار او مي کردم . محبت دريغ شده از من ، محبت دريغ شده از او . آغوشي باز کرده بودم با همان دست هاي سرد لرزانم . آغوش باز کرده بودم تا گرمش کنم ، تا گرمم کند ، تا ديگر درد بي کسي روحش را نخراشد ، روحم را نخراشد ؛ پيشي نازي ، بپر . تو مي توني !


زير درخت ايستاده بودم و با او حرف مي زدم ، انگ ديوانه ؟! مهم نبود ! مهم او بود مهم من بودم . زير درخت ايستاده بودم و دست هاي کوتاه از دست هايش را دراز کرده بودم و صدايش مي کردم . حالا آن صداي ناله اندودِ حزن آلودِ التماس آميز ، شده بود صدايي محکم . استواري صدايش ، استواري روحش را مي فهميدم ، از تمام آوايي که با جان سر مي داد مي توانستي بخواني ؛ ايمان و يقيني را که به او حاصل شده بود .


پريد .


چقدر شبيهش بودم ، چقدر شبيهش هستم مادامي که مانده ام معلق ميان زمين و آسماني که قهري به طول چند صد متر نرسيدن را شروعي کرده اند به آغاز ازل !اينکه اينجا چه مي کنم نمي دانم ، فقط مي دانم به همان آغاز ازل مرا انداخته اند درست در همين ميانه ي آسمان ، جايي ميان سقوط و پرواز .  دست هاي لرزانم با تمام قوا التماس چوب درخت نه چندان جوان زندگي مي کند ، پاهايم آويزان و سرد ، بي حس شده اند . دست هايم ديگر ياراي نگه داشتن اين جان را ندارند ! مي خواهم چشم هايم را ببندم ، هوا را نفس بکشم ، عميق و عميق . بار تمام اين سال ها به چنگ و دندان کشيدن جان نيمه جانم را از دوش دست هايم بردارم ، مي خواهم چشم هايم را ببندم ، مي خواهم زمين را بغل کنم . ! ديگر بريده ام از اميد صدايي که به گوش رسد و جرات پروازم دهد ، مي خواهم بپرم . با تمام وجود .


#س_شيرين_فرد



بسم الله الرحمن الرحيم


 


زير شانه هاي نحيف ِ اين نوزده سالگي ِ نيمه جان را مدت ها بود که گرفته بودم . گرفته بودمش ، درست جايي ميان زمين و آسمان ، جايي ميانه ي سقوطي مهيب ، جايي درست همانگاه که ديگر رمقي به زانوان لرزانش نمانده بود ، جايي ميانه ي رهايي مطلق بر فراز آسمان پرتگاهي عميق . سنگيني تمام نوزده سال ِ تنهاييش را به دوش مي کشيدم ، سنگيني بار روي دوشم ، سنگيني ِ حياتي بود که بايد به او هديه مي کردم . خودم خميده قامت ، ناتوان و بار او مرا خميده تر و ناتوان تر مي کرد ؛ غم او ، درد بي درمان او مرا بي درمان تر و غمگين تر مي کرد . ساجده اي که بازوان ساجده اي را محکم گرفته بود تا نکند چشم هاي بسته اش ، بشود سرآغاز يک جاودانگي ِبه پايان رسيدن که مرگ ، بدوي ترين خواسته اش بود ! جان شکسته اش را ، امروز با خود کشيدم ، نمي دانم چرا ، به دندان کشيدمش ، مادامي که نه او رضا بود ، نه من !کشيدم و تا بيمارستان نزديک خانه بردم  درست همان هنگام که  هر دو دوست داشتيم به تماشا بنشينيم آغاز يک تمام شدن را . 


- تنها اومدين ؟!


تنها يک معنا بيشتر ندارد . معنايي که سراسر ، زندگي ام را پر کرده است . تنهايي يعني من بودم و من ! يعني اگر ساجده مي خواست دست هايش را دور گلوي ساجده حلقه کند و خفگي اش را به نظاره بنشيند ، ساجده بايد جلوي ساجده مي ايستاد و ساجده را نجات مي داد . تنهايي يعني اگر ساجده هوس بستني گردويي آن هم درست در نيمه شب مي کرد ، ساجده بايد سوار ماشين مي شد و مغازه به مغازه جست و جو مي کرد تا دل ساجده را آرام کند به طعم گس گردو . ! تنهايي يعني اگر ساجده حس کرد ، انتهاي انتهاي اين خط ايستاده ، ساجده بايد با او صحبت مي کرد و متقاعدش مي کرد تا دوباره قوي بايستد ، تنهايي يعني اگر ساجده قهر کرد ، ساجده بايد برايش گل مي خريد و با يک جعبه شيريني و هديه اي به خريدن ناز بي خريدارش مي رفت . نه ، تنهايي ديوانگي نيست !  تنهايي حکم عميقي است که آن هنگام که خداوند در حق عده اي اشدالعذابش مي کند ؛ تنهايي حکم حبسي است ابد . تنهايي حکم لازم الاجرايي است ، بي محکمه ! بي دفاعيه ، بي حق اعتراض ، بي تجديد نظر . تنهايي يعني خودت بخندي ، از خنده هايت ذوق کني ، خودت روسري ات را در آينه صاف کني ، خودت قهر کني ، خودت آشتي کني ، خودت دنبال خودت بدوي ، تنهايي يعني درد . ! يعني دنيايي درست روي محيط يک دايره ، بي نقطه ي شروع و بي نقطه ي پايان . 


مقابل آيينه ي ميز آرايشم ، نشسته بودم . در چشم هاي ساجده زل زده بودم و اشک هايش را دانه دانه مي شمردم . گوش هايش را دستي کشيدم ، از آن عفونت پيگيري نشده ي سه ماه قبل ، چه دردي مي دويد ميانه ي شنيدن هايش آن هنگام که دستي به نوازشش دراز مي شد ، شايد اين گوش ها به نواي نوازش ، پاسخ درد مي دادند و تن به نوازش سيلي محکم دستي مردانه عادت داده بودند ، نمي دانم ! گوشواره هايش را در آورده بودم ، گوشواره هايي که پدر هديه شان داده بود . درست وقتي که . ! از آن روز ديگر از گوشش درشان نياورده ، اين اولين بار بود . دست انداختم ، درست پشت گردنش ، جايي که قفل زنجير طلايي محکم ، دست هايش را بسته بود تا نکند پلاکي را که مادر براي او خريده بود از دستش به زمين بيوفتد . دست هاي بابا عجيب مسيوليت پذير بودند ، از همان روزي که اين زنجير را برايم خريد و به گردنم قفلش کرد ، درش نياورده بودم هرگز ! انگشتري نگين مزار امام حسين ( عليه السلام ) که از پارسال که همراه ساجده بود تا کنون تنهايش نگذاشته بود ، حالا صداي عذر خواهي هاي ساجده را مي شنيد که نمي تواند او را با خود ببرد . دست بند طلايي که با درآمد خود خريده بود را هم باز کرد ، همه را گذاشت درست مقابل آينه ، در چشم هاي ساجده براي بار آخر خيره شدم . حرفي نبود ، چشم در مقابل چشم ؛ چه نبرد سنگيني . 


سري به نشانه ي تاييد تکان دادم ، زباني بند آمده ، از سر شرم بود يا ترس و اضطراب نمي دانم ، فقط مي دانم آن ساجده که هميشه " بلند " سخن مي گفت ، حالا اصلا سخن نمي گويد . ! نمي تواند ، مي توانست هم دلش نمي خواست لب وا کند . اصلا چرا به اينجا آورده بودمش ، نمي دانستم ! 


چند دقيقه آن طرف تر درست وقتي خانم شيرين فرد را صدا کردند ، همان تن نيمه جان ساجده را روي دست بلند کردم ، با تمام قوا به اتاق کشاندم ؛ 


- راحت و آرووم دراز بکش . 


راحت و آرام ؟! چقدر اين واژه ها غريب بودند بر دختري که هر شبش نبردي نابرابر ميان بي دغدغگي تمام و دغدغه ي محض بود . چقدر جانش بيگانه بود با اين واژه ها مادامي که هر شبش جز به تقلاي التماس ِخواب براي بردنش نبود . خواباندمش . 


- دست هات رو بذار روي سينت ،  براي چند دقيقه هيچ حرکتي نداشته باش ، مي خوايم تو مغزت رو ببينيم .


خنده اي کرد ، دکتر خنده اي کرد و رفت . تنهايي ، گوش هايم ، گردنبند ، انگشتر ، چشم در برابر چشم ، راحت و آرام ، اين ديگر تير آخر بود ! اين ديگر تير خلاص بود . تيري که به امضاي حکم جان دادني سخت ، از غيب مي رسيد . کاش مي شد ، کاش مي توانستم همانجا ،  لباسش را بگيرم ، محکم بکشم ، التماسش کنم ، گريه کنم و خودم را در اشک هايم غرق کنم . کاش مي شد از او بپرسم ؛ مي تواني حرف هايم را هم ببيني ؟! مي تواني ببيني چقدر لبريز حرفم ؟! مطمينم علم پزشکي به تعجب وا داشته مي شد زماني که مغزي مي ديد پر ز حرف و آدمي را صاحبش ، بي حرف ِ بي حرف ! مادامي که طبق قواعد فيزيک بايد لبريز مي شد ، بايد از گوش ها ، از چشم ها و حتي از بيني اش هر روز حرف فوران مي کرد  و در همهمه اي ميان دست و پا زدن هاي ناشيانه اي براي نجات غرق مي شد . کاش التماسش مي کردم ، کاش التماسش مي کردم چاقويي را تا دسته در سرم فرو کند ، شايد حرف ها بيرون بريزند ، شايد سبک شوم ، شايد .


زندگي ، تب و تاب همين شايد هاست ، همين بايد هايي که بايد باشند و نيستند و ذات لعنتي ِ آدمي ، به اميد ، همچنان به انتظار آمدنشان شايد رديف مي کند و بس ! شايد دوستم داشته باشند ، شايد با من حرف بزنند ، شايد مرا بفهمند ، شايد برايشان مهم باشد ، شايد ، شايد ، شايد ، حتي گاهي براي اصلي ترين نياز هاي آدمي ، براي بديهي ترين چيز ها ؛ شايد هنوز دارم نفس مي کشم ! 


نشستم توي ماشين ، کلافه بودم ، دراز کشيده بودم اما راحت و آرام نه ! قرار بود بهتر شوم نه اينکه شبيخون تمام درد هايم سرم را تا زير هجمه ي اشک ها فرو کنند و هوا از من دريغ دارند تا در خفگي خود بميرم . برگه تحويل را به دستم داده بودند ، همانجا که بيرون آمدم ، اما بازش نکرده بودم . ميانه ي اشک هايم ، پرتش کردم روي داشبورد ؛ از ميانه ي تايي که درست از نيمه خورده بود ، نوزده ساله اش خود نمايي مي کرد . 


سويچ را باز کردم ، ضبط به نا گآه علي آذرش گرفت ؛


- پيري اگرچه رويي جوان داري  ، زخمي عميق و ناگهان داري 


 


____


#س_شيرين_فرد


به وقت نوزدهم آبان ماه سال يکهزار و سيصد و نود و هشت خورشيدي 


+ اسمش بود يه سي تي اسکن سادست ! وقتي دکتر مي نوشتش ، آرامش توي حرف هاش موج ميزد و سعي مي کرد منتقلش کنه ؛ به سادگي يک دراز کشيدن ! اما براي من ساده نبود ، لااقل براي من ، ساده نبود ! 


 


بسم الله الرحمن الرحيم


 


 


خيس بود . توان تکان دادن دست هايم را نداشتم اما حسش مي کردم ؛ خيس بود . تکه هاي ريز خاک و گرد جمع شده ميان رد پرنيان نازک آب ، نوک دست هايم را نوازش مي کرد . هنوز آنقدري هوشيار نبودم که سوالي بپرسم ؛ چرا ؟! کي ؟! چطور ؟! هوشياريم به همان حد يک تعجب عجيب بلاتکليف مانده بود ؛ خيس است ! 


به سان بيداري پس از يک خواب طولاني و عميق ، از فضا و مکان جدا شده بودم و مدتي زمان مي برد تا دوباره به اين دنياي فاني پيوند بخورم ، اين را خوب مي دانستم و صبوري را خوب تر اما سياهي کلافه ام کرده بود . مگر يک پلک چشم چقدر وزن دارد که مرا ياراي تکان دادنش نبود . در ميان عجز  ِعميق توام با ترس ، در سياهي محض ِ بسته بودن چشم هايم درست به ميانه ي آنکه مي فهميدم ، حس داشتم ، مي شنيدم دردي عميق تر و شديد تر دويده بود به جان پاي چپ و کمرم . شدت درد ، محل دقيق زانوي چپم را به من هشدار مي داد . مي شنيدم ، درد مي کشيدم اما نمي ديدم اما  دست هايم تکان نمي خوردند ، اراده مي کردم ، سعي مي کردم و با تمام وجود پيام حرکت را در سلول به سلول بدنم حس مي کردم که دارد دست به دست ، گوش به گوش ، سينه به سينه مي چرخد تا يک عضله ي ساده را به حرکت در آورد اما نه ، حرکتي نبود ، فقط درد بود و درد . تمام توانم را ، تمام قوايم را از دانه به دانه ي سلول هاي تنم جمع کردم در گلويم تا فرياد شود ، نشد . حتي زمزمه اي هم نشد ، اصلا قوايي مانده بود که فرياد شود ؟! داد شود ؟! بيداد شود ؟!


مسخ محض ، فرصت خوبي براي شبيخون فکر هايي که تمام اين مدت تمام توان ساجده را خرج سد کردن راهشان کرده بودم تا مبادا لحظه هاي زندگي ساجده اي ، بالاتر از سياهي رنگ شود اما حالا ، اصلا ساجده اي مانده بود !؟


دوباره همت کردم ، حرکتي به آرامي در انگشت هايم حس مي شد . حالا ديگر تاريک نبود ! تار بود . جنسش ، جنس تاري ِ زماني که از قصد عينکم را نمي بردم تا جهان را ، مردم را نبينم هم نبود ، تار تر بود اما هر چه بود بهتر از سياهي بود . هاله هاي اطرافم را مي توانستم تشخيص دهم ، فرش ، کابينت ها ، سينک . کمي گردنم را حرکت دادم ، دردي که به جان کمرم بود ، شديد تر شد . کم کم داشت اين جهان همان هيبت رعب آور خويش را پيدا مي کرد . مثل هميشه . جهاني درد ، ترسناک و سرد . تصوير جهان ميان قاب چشم هايم دوباره برگشت به همان جنس بي عينکي ، همان چشم هاي خودم . چيزي به خاطر نمي آوردم . فقط  به خاطر داشتم اين چشم هايم يک لحظه گفتند ببخشيد ، و همه جا را سياه کردند . نشستم . از روي سکوي آشپزخانه که ارتفاعش ميان سالن و آشپزخانه تفاوت ايجاد مي کرد ، پرت شده بودم روي طي ِ سطلي کنار سکو . شکسته بود ، شکسته بود و آب گل آلود ِ تمام اين مدت اثاث کشي خانه را برداشته بود . نمي توانستم بلند شوم ، حرکت مي کردم اما ناي بلند شدنم هم در کنار درد شديدي که بود ، نبود . فرش ها خيس شده بودند ، خانه داشت کثيف ميشد . از درد به خود مي پيچيدم  حتي توان برداشتم طي و خشک کردن نبود ، فرياد مي زدم و با همان درد نهايت کاري که مي توانستم را انجام مي دادم ، در آوردن تک تک لباس هايم و پهن کردنشان روي آبي که ريخته بود تا خشک شوند . چقدر رنگ قرمز ِ خونابه اي که از زخمم به بيرون فوران مي کرد ، به آبي مانتويم مي آمد ! 


 


" خيلي خوبه که تنها زندگي مي کني ! کاش من هم جاي تو بودم . " 


اين را بار ها و بار ها شنيده بودم . اين را بار ها و بار ها شنيده بودم و حالا پتکي شده بود که هر لحظه با صداي هر کدام از افرادي که اين جمله را يکي از حسرت هاشان بيان کرده بودند ، بر سرم کوبيده مي شد . 


در ميان اين خيلي خوب ِ تنهايي ، حالا من بودم . من ِ که نهايت مديريت بحرانش درآوردن لباس هايش براي خشک کردن اطرافش بود . من ِ زخمي و کبود و خونين که کسي نبود حتي از من بپرسد ؛ خوبي ! چه رسد که دست مرا بگيرد ، بلندم کند ، ناز اين نوزده سالگي ِپير را بکشد و مرا شربتي مهمان کند ، زخمم را پانسمان کند .  اين تنهايي ِ خوب ، عجيب بي رحم با من تا کرده بود . هوا تاريک شده بود ، چه مدت چشم هايم بسته بود ؟! شامي که نپختم را چه کنم ؟! فرش کثيف و خوني را چطور تميز کنم ؟! چطور بلند شوم و لباس بپوشم ؟! مي توانم حمام بروم ؟! تکه هاي شکسته ي طي و آبگير في اش را چه کنم ؟! سهم هر قطره اشکي که ميان خونم خود را غرق مي کرد ، يک سوال بود .  اگر اين آبگير استيل شکسته ، پس چه بلايي سر من آمده ؟! امروز قرار بود آشپزخانه را تميز کنم حالا چکار کنم ؟! ظرف هاي نشسته را چه کنم ؟! جاروي نکرده را ؟! اين تنهايي خوب ، با هر بغض شکسته ي من يک ارمغان ، تحفه مي کرد و يک درد بر درد هايم مي افزود و بس . !


" خيلي خوبه که تنها زندگي مي کني ! کاش من هم جاي تو بودم . " 


نگاهي به اطراف کردم . بايد مواظب احوال ساجده اي مي بودم ، کار هايش را مي کردم ، نازش را مي کشيدم ، شربتي مهمانش مي کردم ، زخمش را پانسمان مي کردم ، شامش را مي پختم ، فرشش را تميز مي کردم ، لباسش به تن مي کردم ، حمامش مي بردم ، تکه هاي شکسته ي طي و آبگير في اش را جمع مي کردم ، مي ديدم اين آّبگير استيل چه بلايي سرش آورده و آيا جدي است ؟! آشپزخانه اش را تميز مي کردم و ظرف هايش را مي شستم و جاروي خانه اش را مي زدم و بعد رويش را مي کشيدم و آرام مي خوابانيدمش . ، سخت بود و در تاريخ ، هيچ چيز ارزشمندي آسان به دست نيامده بود . نگاهي به اطراف کردم . سهل ترين مسير حمام بود . تنش را به خود کشيدم و زير  دوش حمام نشاندمش ، شير را باز کردم . آب بود که خيسش مي کرد . آب بود و آب . با تمام درد ، فرياد مي کشيدم و گريه مي کردم و کش و قوسي به خود مي دادم تا قوطي خالي شامپو را از داخل سطل حمام  بردارم . يک دور ، آبي درش چرخاندم و بعد صبر کردم تا نيمه آب شود . به او خوراندمش . خوراندمش تا بتواند روي پا بايستد . کمي چشم هايم را بستم ، چشم هايم را بستم و به سان ملک مامور شمارش دانه هاي آب ، قطره قطره آبي که بر سرم مي ريخت را شماره مي کردم . قطره قطره شماره مي شدند ، روي تنم ليز مي خوردند و در حاليکه ساجده ي نشسته ي چشم بسته را تماشا مي کردند ، خاک و خون از او مي شستند . کمي نشستم ، کمي نشستم و صبوري اي که خوب بلدش بودم تکليف کردم . صبوري به حال بهتر ساجده . بلندش کردم . نازش کشيدم ، فرصت شربت نبود که حالت تهوعي سراسر وجود ساجده را فرو خورده بود . زخمش را بستم ، شامش را روي گاز آماده گذاشتم ، فرش را آبي زدم و گل آلود روي زمين را تميز کردم . تکه هاي شکسته را برداشتم ، جارو زدم ، آشپزخانه را تميز کردم و ظرف ها را شستم . از ترس تکرار اتفاقي که افتاده بود ، به اجبار نيم جرعه اي شربت به او خوراندم و بعد مانتوي سرخابي اش را تنش کردم ، روسري اش را به سر کردم و راهي پروژه ي جديد اين روز هايش کردمش . 


درد شديد کمر و زانويم ، اجازه نمي داد تا مثل هميشه سريع راهرو ها را طي کنم اما نهايت سعيم را مي کردم تا لنگ لنگان راه نروم و دستي به ديوار نگيرم . به محض اينکه در زدم و در را باز کردم ، مدير مجموعه صدايش را بلند کرد : " نگاه کنين ، مثل همين خانوم شيرين فرد ! قوي ، با نشاط ، با شور و انگيزه ، هميشه هم مي خنده و من نديدم تا حالا رنگ تيره بپوشه ! به نظر من اون خوشبخت ترين دختر جهانه که داره از درسش ، کاري که مي کنه و خلاصه کنم زندگيش لذت ميبره ! " 


خنده اي کردم ، خنده اي کردم وبا چشم هايم بازتاب خنده ي خوشبخت ترين دختر جهان را در شيشه ي ميز کنفرانس بوسيدم . 


___


+ پ.ن 1 : از سري چيز هايي که مردم در مورد خانوم شيرين فرد نمي دونند و نمي تونند فکرش رو بکنند ! 


+ پ.ن 2 : من مي دانم تو چه دردي کشيده اي ، مي کشي . از دردي که خواهي کشيد خبر ندارم فقط مي دانم سهمگين است ، سهمگين و سهمگين 


+ چرت و پرت زياد نوشتم ؟! براي سبک شدن خودم نوشتمش براي اينکه فقط دلم مي خواست يکي بدونه من اون روز با چه وضعي رفتم ، چه اتفاقي برام افتاد . اتفاقي که مشابهش هر روز به طرق مختلف برام ميوفته و تهش بايد تو سينم حبسشون کنم . 


#ساجده_شيرين_فرد


بسم الله الرحمن الرحيم


 


 


شايد دوازده سال ! دقيقش را شماره نکرده ام اما همينطور حدودي که نگاهش مي کنم ، يازده دوازده سالي مي شود . يازده دوازده سال دور و نزديک که به بي خبري از هم طي کرديم و سرانجامش رسيد به انقلاب تکنولوژي . ! نه ! انقلاب تکنولوژي ظهور گوشي هاي هوشمند و اسمارت واچ ها و اپ هاي مختلف نبود ، انقلابش ، غريب آبادي بود به نام اينستاگرام ، ناکجا آبادي به نام توييتر و فيس بوک . حالا ما مانده بوديم و يک دهکده ي جهاني ! دهکده اي که يک طرفش جهان بود و سوي ديگرش آنقدر کوچک و صميمي که مي توانستيم سال هاي دور مانده ز هم را با تنها يک سرچ ساده ، بهم نزديک کنيم .


زهرا بود ، حاجي صدايش مي کرديم ! حاجي را پيدا کرده بودم و از ترس انقلاب ديگري که نکند سر جنگ با اين انقلاب نزديک کردن ها داشته باشد و نگذارد تا حتي يک دل سير نگاهش کنم ، دو دستي ، سفت چسبيده بودمش . حاجي را از سال هاي نه چندان دور مدرسه به ياد دارم ، از پان ايست هايي که به احترام آقا امام زمين پا به زمين مي کوبيديم ، از سان دادن هاي خانم بازدار ، از الهي عظم البلا هاي دسته جمعي ، از رقابت سرسختي که زنگ هاي نماز بينمان در مي گرفت که چه کسي، زودتر صف اول را اشغال مي کند . از چادر هاي ما اولي ها که زرد بود ، دومي ها که ياسي بود و سومي ها که صورتي بود . از " تکاپوي زله محبوب هرچي دله "  از شب مدرسه ماندن ها ،باشگاه نخبگان خلاق .  او را از سال هاي دور و نزديکي به خاطر داشتم که با هم بزرگ شده بوديم ، گفته بوديم ، خنديده بوديم ، گريسته بوديم ، درد کشيده بوديم اما تنها نبوديم . تنها نبوديم و بي معرفتي خودمان تنهايمان کرد تا همين حالا .


گياه پزشکي مي خواند . به عنوان يک معلم حس مي کردم بايد بدانم لااقل گياه پزشکي چيست ! سعي کردم بيشتر بدانم ، از او پرسيدم وقتي پاسخ داد ، وامانده بودم ! 


- فکر مي کردم گياه پزشکي درمان بيماري هاي انساني و گياهيه 


- نگي اينو جايي ها 


و از همان خنده هاي دو تايي که سال ها با ما غريبه بود . 


گياه پزشکي ، درواقع ، پزشک ِ گياه شدن بود ! گياه را سال ها پروريدن ، آب و خاکش نرم کردن ، آفتابش دادن ، به وقت بيماري و انگل و ويرووس همراهش جنگيدن بود . گياه شناسي ، يک مطب بود که سر درش نوشته بود " دکتر حاجي " با يک اتاق انتظار سبز که در اتاق پزشک ، حاجي نشسته بود و روان نويسي به دست گرفته بود و داشت با دقت حرف هاي حسن يوسفي را که مقابلش نشسته بود گوش مي داد و تند تند روي سربرگ سبز رنگي به نام دکتر حاجي ، نسخه مي نوشت . حسن يوسف مي گفت ؛ مي خواهد زودتر سرپا شود ، چيز قوي تري نيست که تجويز کند ؟! و حاجي سر تکان مي داد و مهر نظام گياه پزشکي اش را روي کاغذ ميفشرد . گياه پزشکي ، سرفه هاي شمعداني داخل اتاق انتظار بود ، تپش قلب هاي شقايق که امانش بريده بود ، گياه پزشکي برگ هاي بريده ي انجير بي تاب اتاق انتظار بود که بايد بخيه مي خورد ، گياه پزشکي آلسترومرياي پير بود که براي جکاب سالانه آمده بود . گياه پزشکي همه ي اين ها بود و يک چيز نبود ! يک چيز مهم . ! شمعداني سرفه مي کرد ، شقايق نفس نفس ميزد ، انجير طول اتاق انتظار را بار ها رفته بود و آمده بود ، سنسورياي کوچک درگوش مادرش مي گفت ؛ مامان آمپول ننويسه ، آلسترومريا مجله هاي پزشکي روي ميز را زير و رو مي کرد اما ، اما کاکتوسي قامت خميده ، کنج اتاق انتظار کز کرده بود . تمام اين سال ها را راست و محکم ايستاده بود ، آنقدر محکم که حالا خم نشده بود ، شکسته بود ! درد او ويرووس و باکتري و انگل نبود ، درد او جسمش نبود ، جانش بود و نمي دانست آيا گياه پزشکي ، جايي براي حرف هاي سر به مهر سينه اش دارد يا نه . ؟! آيا گياه پزشکي مي آيد آرام بنشيند کنار حسن يوسف فسرده حال من و در آغوشش بگيرد تا برايش ببارد و ببارد و ببارد ؟! آيا گياه پزشکي جايي دارد براي گلدان هاي اتاق من که بار تنهايي مرا به دوش مي کشند و با جان و دل شنونده ي تمام اشک ها و ناله ها و از درد فرياد کشيدن هايم هستند و آنقدر در خودشان مي ريزند درد مرا ، که پس از مدتي . . آيا جاي گياه روان پزشکي خالي نيست . درست در آستانه ي قامت خميده ي کاکتوس هاي اقليم هاي خشک و بي آب ، کاکتوس هاي بي ناز و عشوه ي شرابط سخت . ؟! 


 


#ساجده_شيرين_فرد


بسم الله الرحمن الرحيم


 


 


شايد جان دخترک ، مُهر نيمه ي دوم دهه ي هفتاد خورده بود لکن با جنگ غريبه نبود . جنگ براي او هنوز ادامه داشت ! جنگ نمي خواست ، تحميلي بود ! توان دفاع نداشت ، مجبور بود با دست خالي ، مشت گره کرده و سنگ پرتاب کند . جنگ او لکن ، با تمام جنگي که هشت سال جان آدميان را به اواخر دهه ي پنجاه و اوايل دهه ي شصت درنوريده بود ، فرق داشت ! يک تفاوت عظيم . 


جنگ او ، هشدار نداشت ! آژير قرمز و سفيد نداشت ، پناهگاه هم نداشت . به ناگاه شبيخوني و دخترک نازک جان آماده باش . ! وقتي موشک ها باريدن مي گرفتند ، خبر نمي دادند . دلشان مي گرفت و ناگاه مي باريدند درست بر تمام وجود او . 


اين بار ، موشک ها ، هواي باران به سرشان زد . دخترک مثل تمام اين شش سال ، تنها بود . بي دفاع بود . راهي نداشت ! قيام کرد . قيام کرد . لباسش به تن کرد و سعي کرد تا از منطقه خودش را دور کند . آسمان تهران هم مي باريد ، شديد . ! آب گرفتگي هاي عظيم گوشه کناره هاي خيابان ها و دختري که فقط آمده بود مهماني ! يک دست لباس حرير تنش بود ، يک کفش پارچه اي و جورابي که نداشت . دلش خون بود . کيفش برداشت ، چادر به سر کرد و بي خداحافظي ميان باران شديد تهران ، دل به خيابان ها زد . تا به اتوبان حکيم برسد ، هرچند قدم پشتش را نگاه مي کرد . منتظر بود . آدمي است ! به اميد زنده است لکن کسي نبود ، کسي نگران او نبود ، کسي به دنبال او نيامده بود . او اين سال ها را سرباز تنهايي بود که يک تنه به ميان يک گردان سخت جنگيده بود . گوشه کناره هاي اتوبان حکيم ، قدم مي زد . اشک مي ريخت . فرياد مي زد . گاه آب گرفتگي هايي به سان درياچه بود که راه گريزي نداشت . کفش هايش ، پاي بي جورابش ، شلوار حريرش تا کمي بالاي مچ خيس و گلي شده بود و چسبيده بود درست به پاهاي لرزانش ، به پاهايي که سخت مي لرزيدند ، سرد بودند و از سرما ، سرخ شده بودند . راه مي رفت ، راه ماشين رو را بلد بود نه راه ديگر ، از حکيم ، وارد خروجي آزادگان شد . کنار آزادگان قدم هايش که شروع شد ، نفس هايش به شماره افتاد . هر چند دقيقه يکبار مکث مي کرد ، مي ايستاد . آبگرفتگي ، پشت آبگرفتگي رد مي کرد . سونوتاي ال اف دو هزار و نوزده سفيد رنگي ، درست آمد و از آبگير با سرعت بالا رد شد . آب تا کمي بالاتر از سر دخترک ، پرتاب شد . ماشين از نزديکي او رد شده بود . آب آن چنان قدرت نداشت درست مثل زانوان دخترک که مي لرزيدند . شدت کم آب بود و سرعت بالاي ماشين . او را پرت کرد داخل جوي کنارش که آب در آن مي خروشيد و مي رفت . به محض آنکه سرش را آب گرفت ، عفونت پيگيري نشده ي چهار ماه قبل گوش چپش ، جيغ کشيد . آب و گل ، چادر خيسش را خيس تر کرد . لباس صورتي رنگش را چرک کرد ، مهم نبود . اما خرده هاي دل شکسته اش وقتي صداي خنديدن جوان ها را شنيد ، زير پاهايش بيشتر له شد ! چه شد که اينقدر بي رحم شديم ؟! چه شد که .


کمرش درد مي کرد ، زانويش آسيب ديده بود . لباسش خوني شده بود . لنگ ميزد . خودش را از جوي کشيد بيرون . کمي مکث کرد . کمي نگاه کرد . بغض گلويش را مي فشرد و او مي خواست نبارد ! لااقل او نبارد . چند متر آن طرف تر يک پژوي قديمي مشکي رنگ دنده عقب گرفت ، گمان کرده بود خروجي را رد کرده است اما زني در را باز کرد ؛ سوار شو ! بي شرف چيکار کرد باهات ! 


- نمي خوام اذيتتون کنم . 


- ما اذيت ميشيم وقتي ميبينيم يه دختر جوون اينطور تو خيابون و باروون تنها گوشه اتوبان قدم مي زنه .


سوار شدم . ! 


- کجا مي خواي بري ؟!


- هرجا مسير شماست . نميخوام اذيتتون کنم.


به اصرار گفتم مقصدم کجاست هرچند که ناکجا آباد در دلم بود . مي خواستم آنقدر قدم بزنم تا زير همين باران بميرم . مي خواستم بروم به هيچ آباد . مرا هيچ آرام نمي کرد . ! بغض گلويم را مي فشرد اما نمي خواستم در مقابل چشمشان ببارم . بغض مرا فرو مي خورد و من او را فرو مي خوردم . دو سه کيلومتري که به مقصدم مانده بود دقيقا وسط اتوبان شهيد همت ، گفتم همينجا ! پرسيد مطميني ؟! گفتم آري . 


مي خواستم قدم بزنم . به مردن زير باران مطمين بودم . پياده شدم . باد سرد عصرگاهي ، دوباره لرز به جانم انداخت . مي خواستم قدم بزنم ، اشک بريزم . ببارم . . 


دخترک ترسيده بود . هر ماشيني که از کنارش رد مي شد ، بدنش ميلرزيد ، عضلاتش منقبض مي شد ، خودش را جمع مي کرد . هنوز جاي سونوتاي چند صد ميليوني و شعور ناچيز صاحبش ، روي تنش ، روي روحش درد مي کرد . 


ساعت سه ي عصر بود که بيرون آمده بودم و حالا عقربه ها داشتند به من هشدار مي دادند که نزديک شش است . ! راه مي رفتم . مي لرزيدم . مي لرزيدم ، از سرما ، از درد ، از بي رحمي ، از خستگي ، از جاني که نيمه جان شده بود . 


لابي من ، به محض ديدنش ، کتش را در آورد . حايل سرمايش کرد . اجازه نداد بالا برود . منتظر ماند تا کمي حال دخترک ، بهتر بشود لااقل ديگر نلرزد . 


لباس هايم خيس بود . از کفش هايم آب بيرون مي ريخت . وزن آب و سنگيني چادر روي سرم ، درد گوش هايم را بيشتر مي کرد . موهاي خيس شده ام را حس مي کردم . خيس بودم ، خيس باران ، خيس اشک اما ايستاده مانده بودم  تا رسيدن آسانسور . دلم مي خواست بنشينم . بنشينم کمان کف . چادر خيسم بر سر بکشم و ببارم و بميرم . 


من مي گويم خوبم ، من مي گويم ايستاده ام ، مي نويسم ايستاده ام و تو بخوان با زانواني لرزان ، در آستانه ي درگاهي ، دست هايش به چهارچوب التماس مي کنند و او ايستاده است . !


____


نوشتم فقط آرووم بشم ! ميدونم ارزش ادبي چندان نداره . از وقتي اومدم به هر نفس قلبم تير ميکشه ، نمي تونم خم بشم . هرچند روزگار بدجوري تام کرده . حالم خيلي بده دست چپم رو حرکت ميدم قلبم تير ميکشه . فکر کردم شايد تنها راه آرووم شدنم ، نوشتن باشه . چيزي که چند ماهيه ازش فاصله گرفتم . ببخشيد اگر تلخ بود . طولاني بود . ببخشيد اگر آنچنان ارزش ادبي نداشت 


فقط مي خواستم آرامش پيدا کنم


من فقط خستم !


همين


#س_شيرين_فرد 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

نرم افزار رزرو آنلاین هتل و هتل آپارتمان در مشهد Brenda نرده چوبی خوشبخت از عشق صرفه جویی در آب صمصام مدیا معرفی کالا فروشگاهی وای وی بــلاگ معرفی صنایع برتر کشور